۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه
آونگ ايستاده
خورشيد
كه سر باز زد از تابيدن
درختي شدم
بي ريشه، بي برگ
كه نمي دانست
چگونه ايستاده است
زمان گذشت
تا بال هاي تو را ديدم
و هنوز حيرانم
چگونه يك پروانه
درختي را
نگاه داشته است.
28/2/89
- چيزهاي زيادي بود كه دلم مي خواست بياموزم، چيزهايي كه سخت و آسان بود و واي اگر كه مي شد و حيف كه نشد. به اين مي گويم درد، به اين مي گويم حسرت؛ كه هر چه مي كنم آرام نمي شود. نه اين كه نمي توانم بخندم نه اين كه نمي توانم شاد باشم اما مي داني آرام نيستم، آرام نمي شوم. شايد بايد شروع كنم به بخشيدنِ خودم. شايد بايد شروع كنم از تو ياد گرفتن؛ از تو كه هزار بار اين رفيق نيمه راه، اين آونگ ايستاده را بخشيده ايي و بال هاي زيبايت را هرگز از درخت من نگرفتي.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۶ نظر:
احساس کردم این مطلبو از درون من نوشتی .
خود منه.
خیلی زیبا بود
ممنون.
آپم.
رها اگر باشی،
خندیدن و آرام شدن شدنیست.
خیلی زیبا بود مریم خیلی
هميشه منتظر شادابيت بودم.
چقدر پير شدي ؟!!!!!جوون!
سلام خانم فرزانه
اميدوارم خوب باشيد
چقدر سخت بود پيداكردن و نوشتن جاي نظرات.سخت تر از يادگيري خلباني.
شعرهاتان را خواندم و به پستهاي قبلي نيز سر زدم.سطرهاي زيبا كم نداشت.و چقدر شاعرانه بود اين سطرتان:
در تمامشان/من مي روم/و تو بي خيال/نشسته اي روي صندليت/
دست مريزاد شاعر
با يك شعر به روزم و مشتاقانه منتظر
با احترام دعوتيدبه " سكوت شنيدني"
بدرود
داود مرادي.
این پروانه عجب موجودی است! هم طوفان می کنه، هم نسیم.
خیلی عالیه.
ارسال یک نظر