۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

چه کسی سرش را بلند کرد؟


کلمات چهار پایه می سازند

تا من بنشینم روبروی خودم

شاید ببینم

که چرا می خندد

و چرا گریه می کند

تصویر گنگی

که در برابر من

ایستاده است.

6/4/89


- در جامعه ایی زندگی می کنم که مردمانش در رویاهایشان سر می کنند اما زمانی که به واقعیت سرک می کشند خودشان را به شرایط و دست نوشته های از پیش تعیین شده می سپارند تا هر کجا که شد با خودشان ببرند. در جامعه ایی زندگی می کنم که اکثر جوان هایش با خیال استقلال فکری، از نسل قبل از خود جدا می شوند ولی دوباره بر می گردند به همان عیار سنجش شرافت، از گهواره ایی که در آن رشد کرده اند. در جامعه ایی زندگی می کنم که آدم هایش به شدت حساب گرند اما به ندرت حرف حساب می زنند. در جامعه ایی زندگی می کنم که من، من نیستم؛ که من سر تا پا از همین جامعه ام که همین جامعه است که مرا قضاوت می کند که همین جامعه است که مرا می پذیرد و همین جامعه است که مرا طرد می کند و اکنون منی که عاصیم از ریشه های این جنگل ریاکار؛ منی که خود درخت این جنگلم، چه کنم؟



- دوباره پرواز کن پروانه ایی که بال هایت از زمین تا آسمان توفیر دارد با بال هایی که می شناختم پیش از این؛ خوش آمدی.

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

جادوی انسان ستیز کلمه*


چه آمد بر سر جنگلی

که کاشته بودی شاعر؟

چه آمد بر سر عشقی

که در دل می پروراندی ولادیمیر؟

کدام تکه از این ابر را پوشیدی؟

که باد دوباره با خودش برد

از آسمان این شعر.


4/4/89



- خیلی چیزها را که نمی شود نوشت. خیلی چیزها را اگر بنویسم که لاشخورها نزدیک تر می شوند. نمی دانم تا کی، تا کجا می توانم به تنهایی دفاع کنم از حقیقت و معصومیت این درخت در برابر دندان هایی که هر روز تیزتر می شوند. خسته ام و افکار تلخ دوره ام کرده اند. با این سکوت تو، تا کجا دوام خواهم آورد؟


* تکه ایی از یکی از شعرهای ولادیمیر مایاکفسکی، کتابِ ابر شلوار پوش.

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

تو زمین و آسمان این درختی، کجا بروم؟


می خواهم بنویسم برایت

اما گمان نمی کنم

شعری باشد

که بتواند نشان دهد

چقدر دوستت دارم

چقدر می خواهمت.


3/4/89

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

سال خون مرتضی*


برای ژوژمان کامپیوتر تخصصی باید یک چهره کار می کردم. نمره ی من پایین ترین نمره ی کلاس شد و استاد به کار من گفت بدترین کار کلاس! و این تنها چیزیست که مهم نیست؛ مهم تویی که باید در یک دانشگاه دولتی روبروی یک استاد دولتی لبخند می زدی که زدی.
* تکه ایی از یکی از شعرهای شاملو

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

خورشید بودی که برگشتی

تا گرمایت را پس بگیری

آسمانی که به اشتباه

پرنده ایی را پرواز دادی

نگاه کن به این درختِ بی ریشه

درخت بی برگ

چه مانده که پس بگیری؟؟؟

30/3/89

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد*


چه به مرگ نزدیکم

منی که لاشخورها برای نجاتم

از فرسنگ ها فاصله

به پرواز درآمده اند.

24/3/89


- کجای تف کردن ادعای دوستی بر صورت معنای زیبای دوست داشتن می دهد؟


-درست که خسته فروخته شده ام به دنیا اما این قزل آلا و این دام ها که با هم سنخیتی ندارند. در دنیای من هر کس به خاطر خودش می ماند و از دنیایی هر کس به خاطر خودش می روم. گیریم که کسی نبود روزگاری که من دوست می داشتمش؛ تو هم نبودی و نخواهی بود کسی که می خواستم. روی ویرانه های دیگری خانه می سازی، فکر می کنی بر پا بماند؟ گیریم کم کنی از ارزش کسی که برایم ارزشمند بوده است؛ کجا را می خواهی به دست بیاوری پسر؟ پایکوبی می کنی در انتظار خشکیدن درخت من تا قدر تو را بدانم؟! دنیا نه در دست تو و نه در دست دیگریست که بخواهی بریزی به پای من! ما فقط می توانیم دوست داشته باشیم، فقط.


- راست می گویی هر اشتباهی جنبه های مثبتی هم دارد و میان این همه درد تو تنها پروانه ی منی مرضیه جان، یادت بماند.


* حافظ

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

عميق ترين جاي رودخانه كجاست؟


روزگار

دست هاي بي ترديدي در آستين دارد

براي لمس صورتك هاي چوبي

دست هايي كه ماه ها و سال ها

صبورانه

تنها اندكي را خواهد خراشيد

ما باهم قدم خواهيم زد

چاي خواهيم خورد

تو حرف هايي خواهي گفت

و من

چه چيزهايي كه نخواهم ديد.

8/85


- دوستان قديمي، دوستان مشترك، باورم نمي شد كه اين قدر شبيه هم شويد! هر يك شبيه چاقويي در قلب، نشسته روبروي يك صندلي خالي، بر ميزي كه موريانه ها پايه هايش را جويده اند؛ از چه تاس مي ريزيد؟ هم بازي شما مدت هاست كه باخته اين اتاق تاريك را ترك كرده است.


- هر چقدر هم كه عاشق پريدن باشي بعضي آسمان ها سهمِ تو نيست. از دعوت به مهماني بازگشت به آسماني كه از آن رانده شده بودم تنها جفتي بال شكسته و چشماني غمگين مانده در تنم. مهمانيي كه اشتباه كوچك صاحبش بود! و حالا تو آمدي و آسمان دستانِ دوستيت. در بيداري به هر چه خواستي رسيدي و حالا نگرانِ خواب هايت هستي؟ تو اگر در خواب كابوس مي بيني من با چشمان باز تجربه اش مي كنم. پيش از اين در آسمانت بوده ام. جايي براي من ندارد. مليحه ي من آغوشت را ببخش به كساني كه لايق صداقت دست هايت هستند؛ نه من.


- كم كم داشتم نگران مي شدم كه نكند از شاعري فقط تخلصي مانده باشد برايت و چه خوب كه مي بينم نگرانيم بي مورد بوده است. مهم نيست ديگر كه مردِ كدام راهي، بنويس تا مردِ شاعري بماني.


- تو راست مي گويي، قزل آلاخسته است. راست مي گويي قزل آلا خسته است. مي گويي قزل آلا خسته است. قزل آلا خسته است.خسته است. است.