سیگار پشت ِ سیگار
راه می روی و راه می روی
اتاق دیگر، همان چهار دیواری ِ کوچک نیست
خشمگینی و هزار بار
ازکنار ِ میز
صندلی
و پنجره های چوبی می گذری
این گونه که خاکستر سیگارت را می تکانی
خدا خدا می کنم
از جنگل های استوایی
رد نشده باشی.
6 مرداد 91
- لابد باید عادت کرده باشم به فراموش شدن که نه پی نوشت ها و نه شعرهایم کسی را خطاب نمی کند اما این بار که سر زدم به وبت و دیدیم بال های نمک سودم دیگر آن جا به روز نمی شود و تمام ِ تمام شده است دلم خیلی گرفت دختر، بنویسم شهرزاد می فهمی کلبه ی تو را می گویم؟
- نشستم و با یک ولعی خوش خوشک، نظرهای وبلاگم را تا همان اولین پست خواندم. چه دوستانی که نداشتم چه دوستانی که ندارم.
- این ها را می نویسم برای خودم که یک روز که برگشتم تعجب کنم و با لحنی کاهلانه و با صدایی کش دار بپرسم: این واقعا من بوده ام؟
۲ نظر:
به نظرم، همهچیزش خوب بود غیر از پایانبندیش.
سلام.اگر شما همان مریم فرزانه ای باشی که در نوجوانی می شناختمش، باید بگم خوشحالم. چرا؟ خوب آدم دوستای قدیمیشو پیدا کنه، هیجان انگیزه.اگه تو همون مریم باشی، پس خیلی شاعرتر شدی.آفرین..صد آفرین..نه.. همون هزارو سیصد آفرین.حدس میزنم شما همون مریم باشید.چون لحن بیانتون آشناست.جالبه که هنوز می نویسی.یه گشتی تو وبت زدم. اگه تو همون همکلاسی دبیرستان من باشی، خیلی دوست دارم بیشتر با هم صحبت کنیم، می خوام از احوالت باخبر بشم.اگر هم همون مریم نبودید، عذر می خوام.
(somayeazemnia@gmail.com)
ارسال یک نظر