حرفی برای گفتن ندارم
گوشه ی خاطرات ِ حیاط ِ پدربزرگ نشسته ام
و به پچ پچ ِ دیوار با درخت های انگور
گوش می دهم.
6 شهریور91
- نمی شود که آدم خودش را بردارد ببرد به جایی که کسی نباشد که به لحظه هایش ناخن بکشد و من بسیار فکورم که آیا کسی هم بوده که بخواهد لحظه هایش را از جلوی پاهای کور من بردارد؟ حتما بوده، حتما بوده است جانم!
- ممنون که مرا می خوانی معین جان!
۱ نظر:
خوب بود
ارسال یک نظر