يك جايي توي كتابِ (مرد در تاريكي) وقتي كه دخترِ پيرمرد در جواب او گفت شايد اگر اينطور شود ديگر آدمِ بدي نباشد. پيرمرد مي دانست كه روزي وسط دعوا كسي به دخترش گفته بد. پيرمرد از اين ناراحت بود كه چرا دخترش حرفِ وسط دعوا را باور كرده و به كليتِ خودش تعميم داده.
كاش كمك نمي كردي كه باور كنم آدمِ بدي شده ام؛ كه تلخ شده ام و به دردِ با هم چاي خوردن و حرف زدن نمي خورم. كاش با هم دوباره كوچه ها را وجب كنيم و تو بگذاري باور كنم كه آنقدرها هم دوستِ بدي نيستم.