۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

برگشتم


دلت می خواهد از دهانم بشنوی

که مرگ

تنها یک کابوسِ شبانه است

که روز می شود

و تمامِ کسانی که رفته اند

دوباره باز می گردند

سرت را بگذار روی شانه ام

چه بگویم عزیزم

مرگ

تک تکِ ما را

به بازی گرفته است.

9/3/89


- نمی دانم این را دارم برای که می نویسم! اما اگر دفعه ی دیگر خواستی مرا از پا در بیاوری یک بیماری قویتر بفرست جانم!


- از روزها و فاصله های حذف ناشدنی می آیی. این چه فاصله ایست که نمی توان برداشت. این چه خنده ایست که تو را پیر می کند و مرا زخمی. چرا به صورتت ماسک می زنی وقتی که می آیی. - تمام این حرف ها علامت سوال دارد اما این کیبورد علامت سوالش خراب است!-


- دست های من

که برای نوشتنِ این شعر نیست

برای بیدار کردنِ تست

وقتی که در خواب

ترسیده ایی.

9/3/89



۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

آرام باش شاعر


شعر نمی شوند

کلماتِ داغدارِ من

به احترام سکوت کرده اند.


- هنوز هم اگر جایی بروم که ردِ انگشتانِ تو کشیده شده باشد این دست و دل من است که می لرزد. صبور باش روزی همه چیز درست می شود حتی اگر آن روز نه تو باشی و نه من. غمِ تو ویرانم می کند گر چه غم من با تو هیچ نکرد.


- مثل این که هنوز بس نیستند مشکلات برایم و من هنوز نفهمیدم که زندگی یعنی چه! بچگی ها آبله مرغان گرفته بودم اما امروز که مثلا بزرگم باز هم گرفته ام و دارم از درد و خنده می میرم! و تعدادی سوال هست که برایم به وجود آمده اند: چند درصد از آدم ها بیماریی را که فقط یک بار می شود گرفت دوباره می گیرند؟ چند درصدشان توی خوابگاه می گیرند؟ چند درصدشان یک هفته قبل از امتحانات می گیرند؟ چند درصدشان از شدت خنده می میرند؟! راستی دلت می خواست شاد باشم، نه؟!!!!!

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

باید فکری به حال این چشم ها کرد


از کدام روز و

کدام فاصله می آیی

که به یاد داری

زمانی دلِ جوانی داشته ام

دوست من

خندیدن با چشم های بسته

وقتی نخواهی کسی بفهمد

دیگر نمی درخشند

هر کسی را پیر می کند

هر کسی را

حتی دلِ خامِ من!

30/2/89


- دوستی ما بر می گردد به پارسال به روزهای خردادی. به من گفتی که حتما روزی نمایشگاهی به یاد کسانی که کشته شدند خواهی گذاشت. یادت هست هنوز آیا؟

- دلم یک مانتو صورتی می خواهد و برای آن یکی مانتو شالی قرمز. چه خنده دار! در اصل اما دلم یک بلوز صورتی و یک شلوار کتانی کرم و یک جفت کفش راحت و یک روبان رنگی که با آن موهایم را ببندم می خواهد. دل می خواهد توی خیابان ها که قدم می زنم باد با موهایم بازی کند و زندگی را روی پوستم احساس کنم. دلم نه مانتو نه شال نمی خواهد!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

آونگ ايستاده


خورشيد

كه سر باز زد از تابيدن

درختي شدم

بي ريشه، بي برگ

كه نمي دانست

چگونه ايستاده است

زمان گذشت

تا بال هاي تو را ديدم

و هنوز حيرانم

چگونه يك پروانه

درختي را

نگاه داشته است.

28/2/89


- چيزهاي زيادي بود كه دلم مي خواست بياموزم، چيزهايي كه سخت و آسان بود و واي اگر كه مي شد و حيف كه نشد. به اين مي گويم درد، به اين مي گويم حسرت؛ كه هر چه مي كنم آرام نمي شود. نه اين كه نمي توانم بخندم نه اين كه نمي توانم شاد باشم اما مي داني آرام نيستم، آرام نمي شوم. شايد بايد شروع كنم به بخشيدنِ خودم. شايد بايد شروع كنم از تو ياد گرفتن؛ از تو كه هزار بار اين رفيق نيمه راه، اين آونگ ايستاده را بخشيده ايي و بال هاي زيبايت را هرگز از درخت من نگرفتي.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

امروز روز روشني بود اگر پنج خورشيد را به دار نمي كشيديد


هر شب


روي ديوارهاي اتاقم

پارچه ي سفيد مي كشند

تا تكه ايي از يك فيلم را نشان دهند

در تمامشان

من مي روم

وتو بي خيال

نشسته ايي روي صندليت.

22/2/89



- امروز يك بسته از مادرم رسيد. 1 ساعت تمام بي آن كه باز كنم بغلش كرده بودم و مي بوسيدم. پر از خوراكي بود و مهرباني. چقدر دلم هوايت را كرده، چقدر زياد مي خواهمت فرشته ي زيباي من.


- امروز برادر نازنينم زنگ زد و گفت توانسته است چند تا يي كتاب در آن آشوب بازارِ ممنوعيت ها و مجوز نداشتن ها برايم بخرد.

- يك راننده ي سرويس داريم به مهرباني پدربزرگ ها. يك روز پرسيدم مي توانم صدايتان كنم پدربزرگ؟ خنديد و گفت چرا نمي تواني؟ حتما. ولي نمي دانم چرا هر بار كه مي خواستم صدايش كنم نمي توانستم. امروز ولي توانستم.


- امروز تنهايي زدم به خيابان. هوا عالي بود و بوي سبز شدنِ خرداد پيچيده بود ميان درختان. پياده مي رفتم و جاي كفش هاي كتانيت كنار كفش هايم خالي بود. هنوز كه نگاه داشتي يشان؟

- امروز سر كلاس انديشه استاد در دفاع از اعدام و قصاص حرف هايي زد كه نمي شد مخالفت نكرد و جواب نداد.

- امروز غذاي سلف افتضاح بود!


- امروز دلم دوباره تنگ شد، بي وفا مواظب خودت باش.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

گرد گیری


عشق

لایه ی نازکی از خاک بود

نشسته بر تنِ اشیا

که تو پاکش کردی

با دستمالی سفید

شبیه همانی

که وقتی اشک می ریختم

به من دادی.

17/1/89

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

دیو و دلبر


با شیشه ی شکسته در دست

به چه زنده مانده این دیو

نمی دانم.

15/2/89



- زمان هایی هست که دست از زندگی کردن برای خودت بر می داری و می چسبی به کار. از اولی که دست برداشته ام هیچ؛ روزهایم را هم مچاله کرده ام و انداخته ام سطل آشغال. یا این درد دارد از من یک کاهل تمام عیار می سازد یا من دارم از دردهایم سواستفاده می کنم.



- باشد، من رفیق نیمه راه، من کفش های لنگه به لنگه، اصلا من کوچه های بن بست، من .... . نقطه چین گذاشته ام که هر چه خواستی جایش بگذاری، بگذار.