تمام امروز
پروانه ایی با بال های شفاف
نشسته بود روی سرم
می ترسیدم راه بروم
بخندم
یا حرف بزنم
آرام پشتِ پنجره نشسته بودم
تا این که با اولین ستاره
پرید و رفت
این گونه گذشت
تولدِ 25 سالگیم.
11 بهمن 89
- داشتم با خودم فکر می کردم واسه چی دماغ آدم ها قرمز می شه؟ یه دلقک توی یه فیلم یادم اومد و لبخند زدم، صبح های سردی که مجبور بودم سر صف مدرسه بایستم یادم اومد و نوک انگشتام یخ کرد، آنفولانزای سختی که گرفته بودم یادم اومد و تعجب کردم. اشک هام که یادم اومد فهمیدم چقدر ندارمت، چقدر دلتنگتم.
- از عمد برای هم نمی نویسیم یا این که دیگه حرف نگفته ایی نداریم برای هم؟
* مولانا