سیگار پشت ِ سیگار
راه می روی و راه می روی
اتاق دیگر، همان چهار دیواری ِ کوچک نیست
خشمگینی و هزار بار
ازکنار ِ میز
صندلی
و پنجره های چوبی می گذری
این گونه که خاکستر سیگارت را می تکانی
خدا خدا می کنم
از جنگل های استوایی
رد نشده باشی.
6 مرداد 91
- لابد باید عادت کرده باشم به فراموش شدن که نه پی نوشت ها و نه شعرهایم کسی را خطاب نمی کند اما این بار که سر زدم به وبت و دیدیم بال های نمک سودم دیگر آن جا به روز نمی شود و تمام ِ تمام شده است دلم خیلی گرفت دختر، بنویسم شهرزاد می فهمی کلبه ی تو را می گویم؟
- نشستم و با یک ولعی خوش خوشک، نظرهای وبلاگم را تا همان اولین پست خواندم. چه دوستانی که نداشتم چه دوستانی که ندارم.
- این ها را می نویسم برای خودم که یک روز که برگشتم تعجب کنم و با لحنی کاهلانه و با صدایی کش دار بپرسم: این واقعا من بوده ام؟