۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

خداحافظ

آخه هیچ کس نبود بگه دخترِ خوب این چه کاریه که کردی؟ این چه وقته رفتنه؟ بلیط گرفنتنت روزِ اول مهر چی بود؟ تو که دانش آموزم بودی اول مهر عمرا مدرسه نمی رفتی؟
حالا بکش. حالا 3 روزِ تموم تو خوابگاهِ خالی تنهایی بکش تا ....
گناه دارم ولی! جالبیش اینجاس که برخلافِ دفعات قبل هیچ کس هم نیست که منو تا پای اون غول آسمونی بدرقه کنه! ببینید چقدر همه چیز به همه چیز می یاد.
چطوره تمامِ اون 3 روز رو بگیرم بخوابم؟ کتاب؟ نه! وقتی دلم گرفته کتاب خوندن غصمو بیشتر می کنه. فیلم؟ عمرا! یادِ خاطره هام می افتم. پس اگه کسی پیشنهادی، انتقادی، چیزی نداره، تصویب می شود که مثل اصحاب کهف بگیرم بخوابم!
به هر حال مواظبِ پاییز باشید. طفلکی زود اشکش در می آید.


پ.ن: گاو جان! چند روز است نمی توانم داخل وبلاگت بروم. اگر کامنت ندارم به این دلیل است.
پ.ن تر: بامدادِ عزیز این آدرس که از خودت گذاشته ایی باز نمی شود. جواب می آید که اصلا همچین وبلاگی وجود ندارد. گفتم بدانی!

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

طراحی

2 طرح برای "22 مرثیه در تیر ماه" کتابِ الکترونیکی یکی از شاعرانِ محبوبِ من، شمس لنگرودی.

























نمی دانم چرا آن یکی طرح بارگذاری نمی شود. برای دیدنِ طرح دیگر بر روی لینک زیر کلیک کنید.

http://www.shamselangeroodi.blogfa.com

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

مجسمه ی چوبی

چه بر سر ما آمده؟ چرا با هم حرف نمی زنیم؟ دلیلِ این همه کاردِ کاشته در دهان چیست؟ برای این که تنهایم گذاشته بودی اینقدر عصبانی بودم؟ اما این عصبانیت که به روزهای رفته تعلق داشت. چطور با دیدنت بدون اینکه بخواهم راهش را پیدا کرد و خودش را رساند؟ من که می خواستم آهسته حرف بزنیم، آهسته بشنویم. شاید این آتشفشانِ کهنه آرام می گرفت، اگر نمی خواستی که جواب تک تکِ حرف هایم را بدهی....اگر آن صندلی برای من گذاشته شده بود....اگر کلمه ها اینقدر خبرچین نبودند....
خودآگاهِ من از حرف هایی که چون چاقو زخمیت کردند چیزی نمی دانست. هر چه که بود پنهان شده بود و من پیدایش نکرده بودم. نمی دانستم که نبودنت آنقدر عاصیم خواهد کرد، آنقدر ناتوان. نمی دانستم که تا این حد از این که از خودت محرومم کرده ایی دلخورم. نمی دانستم که نمی شود دوستت نداشت. حتی دیگر از خودت هم چیزی نمی دانستم. هر چه که بود خیال بود. خیالی از چه بودی و چه دوست داشتی و چه می گفتی...
نمی دانم چرا شبیه بره ایی بودم که با پای خودش یه مسلخ می رود. تنها می دانم که می خواستم نگاهت کنم برای آینده، برای روزها و لحظه هایی که نمی بینمت. ففط می خواستم نگاهت کنم و بفهمم کسی که عاشقانه ترین شعرهایم برای او بود چه شکلی ست....چه طور می خندد.... چطور نگاهم نمی کند....حتی چگونه مرا نمی بیند....
خسته ام. خسته ی همه روزهای رفته. چشم هایم درد می کنند و یادم نمی آید که چگونه این همه راه را آمده ام.

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

نقشه ی گنج

بچه که بودیم
تمامِ آرزوهایمان
خلاصه می شد
در یافتنِ یک جزیره ی ناشناخته
پیدا کردنِ گنج
و جنگ با دزدانِ دریایی
بزرگ که شدیم
پشتِ هر دیوار
یا کهریزک پنهان کرده بودند
یا گورهای دسته جمعی
و ما
سرگردان
در سرزمینِ مادری
با نقشه های کودکی
پی همبازی های خود می گردیم .
19/6/88

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

نامه ایی برای همه ی ما

Dear Maryam,
I have seen all the pictures sent by you and after seeing them my heart is filled with grief and sorrow. I hope I could help my Iranian friends in some or the other ways. I request you to keep faith in Humanity and good. Truth will win in the end. Through you I would like to convey to all dear Iranians that we Indians stand with you during this testing hours. I hope you all will fight against the injustice. Always remember Peace and independence has a price attached with it.I ask u all are you ready to pay the price? If yes then fight against the injustice and be ready to make sacrifices. India has always stood for Peace, Independence and Non violence and we are with you all to support in your struggle.Meanwhile dear you take care of yourself. and do keep in touch.Waiting for your reply
Your friend,
Sunny
On Sun, Sep 6, 2009

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

تابستان خود را چگونه گذراندید؟

پیش از این
همه ی فصل ها
به تابستان می رسید
همه ی راه ها
به خانه
چه فایده از ندیدنِِ این همه فصل
این همه رنگ
این همه بو
چه فایده از قرص های خواب و
قطارهایی در دلِ کوه
چه فایده داشت تابستان
جز تنهایی و سکوت
جز نبودنِ او
14/6/88

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

همین!

نمی دونم چرا موقع خوندن هر کتابی که حروف الفبا رو مثل بلورهای یخ کنار هم چیده، زارت به یادِ کسی می افتم که نیستم. اونوقت خنده ها وارونه می شن....اونوقت یه حرفی که یه جایی که یه روزی قورت دادم انگشتاشو می ندازه تو گلومو حتی ولم نمی کنه که خفه شم... اونوقت یه سکوتی که نمی شکنه، که نمی زاره، که نمی شه، که نمی تونم.
اگه هیچی پیش نیاد.... اگه هی منتظر بشی و نشه.... اگه یه فنجون چای داغ وسط تابستون یخ کنه.... اگه بی حوصله شی.... اگه وسط یه راه نشسته باشی و پا نشی.... اگه نفس تازه کردن به باریکی راه کش بیاد و دیگه نخوای تکون بخوری.... اگه همه چیز به همه چیز بیاد....
آخه مگه چند وقت می شه یه چای داغُ ، داغ نگه داشت؟
فکر کنم یخ کردم. یه فنجون چای سردم که به دردِ خستگی نمی خورم.