۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

هر روز مرگ به روز مي شود


گلوله هاي برفند

مچاله هاي كاغذ

كه بر اتاق باريده اند

نه گرمايي

نه ترانه ي تازه ايي

فقط يك مشت كلاغِ پير

روي خط هاي كاغذ

قار قار مي كنند.

9/10/88


- پاز بود كه مي گفت زندگي داشتن چشم هايي بر سرِ انگشتان است، نه؟ فكر كنم انگشتانم كور شده بس كه كشيده شده بر آسفالت هاي خيابان، بس كه داغ شده از اشك و خون. فكر كنم دوباره پادشاهي چشم هاي پسرش را از حدقه در آورده و در گودالي رهايش كرده. فكر كنم به هيچ جاي تاريخ بر نخورده، فكر كنم ...

۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

الان وقتِ اين حرف ها نيست، نه؟


- كه مي دانم ايدئولوژي نمي خواهم و تو مي گويي چيزي از زمينه هاي انقلاب هاي بزرگ نمي دانم كه هر جنبشي هزينه هايي دارد و از هر اتفاقي مي توان استفاده كرد و آسياب به نوبت. اما مرگِ من نشان بده كه كدام ابر انسان، كدام پيامبر توانست بسازد يك دنياي بهتر؟ كه چه كسي نجاتمان داد به خيالِ خودش؟ كه اصلا هر كس به فكرِ نجاتِ ما بود، گه زد به عينِ هيكلِ عالم. مگر هيتلر مي خواست چه كار كند جز بر پا كردن آرمان هايش و يا حتي همين افلاطونِ عزيزِ خودمان كه اگر دنيا را مي دادي دستش - درست كه با عزت و احترام و نه با باطوم و تفنگ- همه ي شاعر ها و هنرمند ها و خلاصه هر كس كه سر و گوشش مي جنبيد را بيرون مي كرد از مدينه ي فاضله اش كه مبادا فسادشان سرايت كند به عالم و آدم. بگو چه كسي گيوتين نساخت از صراط مستقيمش و سر و دم آرزوهاي ما را نزد كه امروز دوباره راه افتاده ايم پشتِ سرِ يك جهان بيني ديگر كه دوباره ميليون ميليون شويم و سر سپرده باشيم و فراموش شويم. راستش را بگو دو قدم آن طرف تر صدايم نمي كني كه خواهرم حجابت را بكش جلو تر، كه خاكسپاري يك روحانيست، كه عاشوراي حسيني ست و فضا مقدس است و اينجا جاي موهاي گناه كارِ من نيست! و من چه مي ترسم از همه ي مصلحت ها و خط زدن ها و رهبر ها و نجات دهنده ها و بيشتر از همه از كاسه هاي از آش داغتر، از سگ هايي كه پوزه هاي خود را به نام مي كنند. كي دوباره دستي از صف بيرونم مي كشد تا خواسته ها و نياز هايم را ليست كنم و بچينم روبرويش تا به نفعِ جنبش و پايمال نشدنِ خونِ شهيدان بردارد هر كدام را كه ضروري نيست بيندازد توي سطلِ زباله، يا كمي سخاوتمندانه همه را شماره كند و بگذارد لاي پرونده هاي كمد هاي ثبتِ احوال تا شايد روزي نوبتشان فرا برسد. كي دوباره ابتر مي شوم تا نمونه باشم؟ نمونه ي يك انقلابي تمام عيارِ ايثارگر.

- حواسم كه نيست فكر مي كنم چقدر دلم مي خواهد كتابِ (مرد در تاريكي) را كه خودم تازه شروعش كردم بدهم به تو تا بخوانيش تا مثلِ من كيف كني كه با هر جمله زنده شوي بعد مي بينم كه نفس كشيدن براي ما خستگي ست كه دور است كه اصلا نيست كه خيلي زود حواسم سرِ جايش مي آيد و يك مزه ي تلخ مي پيچد توي دهانم. اينجوري نگاهم نكن. كي جوابِ من بوده ايي كه من بتوانم باشم؟ مي داني تلخ شدن چيست؟ من همانم.

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

توقف ممنوع


راه مي روم

اين روزها

روي فلس هاي يك مارِ سياه

سرِ هر پيچ

چشم هايم را مي بندم

و به خودم مي گويم

دهانش همين جاست

29/9/88


- به من چه كه مد چيزِ ديگري است و مرا پرت كرده يك گوشه ي تاريك.

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

به افتخارِ خودت


نمايش كه تمام شود

كاري نمي توان كرد

جز رفتن

اشك هايت را پاك كن، رفيق

بلند شو

به افتخارِ قهرمان

كف بزن.

18/9/88


- به افتخار فرامرز پايور كه مضراب هايش را گذاشت و رفت.

- به افتخار قهرماناني كه به ظاهر سياهي لشكرند. كساني كه نامشان را نمي دانيم.

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

كلافِ رنگي

سرد كه مي شود

شالگردني مي بافم

با رنگ هاي گرم

از آرزوهاي دور و درازم

بعد

مي نشينم پشتِ پنجره

تا هر قدر كه خواست

برف ببارد

16/9/88


- شده هيچ وقت صداي خونِ خودتو بشنوي؟ فكر كنم يه بار شنيدم.

- 16 آذره، مواظبِ خودتون باشيد.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

چهره ي آبي عشق


خيالِ قشنگي بود

مرغِ عشق هاي تو

كه يك روز

از سرت افتاد

كه يك شب

از دلم پريد

9/9/88


- نمي دانم چرا هرگز با آدم هايي كه ورژن آداب معاشرتشان خيلي خيلي بالاست آبم توي يك جوب نمي رود حالا هر چقدر هم كه عزيز باشند. يك جورايي محبتشان به دلم نمي چسبد. انگار كه حقيقي نباشد و تنها يادش گرفته باشند. اين جور آدم ها هميشه يك سيمِ نامرئي بينِ خودشان و ديگران مي كشند؛ از آن هايي كه برق هم دارد نه اين جور. به اين آدم ها نمي شود يكهويي زنگ زد، نمي شود يكهويي از خواب بيدارشان كرد، اصلا دربست با اين يكهويي بودن مشكل دارند. همه چيز سر جاي خودش است و قانونِ خاصِ خودش را دارد. هميشه فكر مي كني الان است كه جلوي چشمانشان اشتباه كني و اشتباه هم مي كني. و وقتي با تمامِ وجودت مي گويي دوستشان داري فقط مؤدبانه تشكر مي كنند. هر چيزِ غير عادي سدِ موفقيتشان مي شود. كساني كه يا هميشه احساس مي كني جلوي راهشان را گرفته ايي و يا مثل كنه چسبيدي بيخِ ريششان و چه بد حسي هم هست اين احساس.


- كاش كسي بود كه مي شد دعوتش كرد براي ديدن نمايشگاهِ نقاشي هاي سهراب سپهري. كه هي خوش بگذرد با هم، كه هي حرف بزنيم و رنگ بپاشيم روي تمامِ غصه ها. حالا هي بيا بگو نقاشي ها كه جايي نمي روند و وقت زيادي داريم و صد جور بهانه ي ديگر. بعضي رنگ ها را زمان كدر مي كند، باور نداري؟


- پيشنهادِ جديدِ من:
http://sainttouka.blogfa.com/post-329.aspx