۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

یه شعرِ تازه

از دست هایمان
گورهایی گمنام ساختند
از گلدان
مزارِ شمعدانی ها
بر آینه حسرت پاشیدند و
خاک بر خاطره ها
دفن های شبانه
شایعه ی شیطان نبود
آسمان، گورستانِ ستاره هاست.
7/6/88

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

پس گرفتن کارت دعوت

پ.نِ جا مانده از پیام قبل، به ترتیب حروفِ الفبا:

الهام، مرضیه و نسرین شما از استثناهای من هستید لذا به این مهمانی دعوت نخواهید شد. از مالیدنِ صابون به شکمتان جدا خوداری فرمایید.

امضای برابر با اصل
میزبان

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

گود بای پارتی

چند وقتيه که شدم مثل معلم های دبستان که يه خودکار دست می گرفتن و تک تک مشقا رو خط می زدن. با اين که هرگز دفتر و کتاب هام رو تميز نگه نمي داشتم و کلی شلخته بودم، آی ی ی ی لجم می گرفت. انگار که جای دفترِ مشق، رو صورتِ خودم خط می کشيد.
حالا شدم يه معلمِ خودکار به دست که راه افتاده وسط مردم و اسم هاشونو خط خطي مي کنه. چند وقته که ديگه از دست دادنِ آدم هايي که توي دلشون جايي ندارم آزارم نمي ده. چند وقته که حاضر نيستم به خاطرِ نگه داشتنِ اون ها، لبخند های وارونه بزنم. دارم ياد مي گيرم که از سر راهِ مردم برم کنار. بزارم هر کس آزادانه تصمیم بگیره. حتي اگه دلم يه دفترِ مشقِ خط خطي بشه.
پ.ن :
اگه تصمیم گرفتین خودتون بمونین قبلش يه گود بای پارتی بگيريد. مبادا آلبومِ عکستون خالی بمونه!

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

از این هم بدتر بود

نزدیک به 2 سالِِ پیش شنیدم که زندانی ها پیش از شکنجه مجبور به پوشیدن انگشتر شکنجه گرِ خود بودند. این کابوس رهایم نکرد تا شعر شد. هنوز هم نمی دانم که دلیلِ این کار چیست.

"کابل های برق"

این همان برقیست
که از تنِ تو گذشته
پس چرا مرا پس می زند؟
اگر دست در آب می بردی
من تن به خنکایش می سپردم
حباب می شدم
او در آغوشم می گرفت
و نوازشم می کرد
این همان آبیست
که از توربین ها،
از تو گذشته
پس چرا نمی گذارد لمست کنم؟
چرا دست هایم گر می گیرند؟
و انگشترم
چون ماری کبود
دورِ انگشتم حلقه می زند
15/12/86

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

فلش بک

این روزها، هولناکیِ زنده بودن سراغم می آید


میان جنازه های اسب ها و آدمیان
به نحو هولناکی زنده مانده ام
کاش در گودی چشمانم
کاه، کاشته بودند
پیش از آن که
چون مترسک
بر کشتزارِ مردگان
میخکوبم کنند.
12/12/86

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

جادوگر

"88/3/31"

یأس، پاک کنی بود جادوئی
مداد هم که می شد
خانه ایی می کشید
بزرگ، اما خالیِ خالی
خانه ایی با درهایی که هرگز پیدایشان نمی کردی
خانه ایی با دیوارهایی بلند
که مرا از نگاه تو پنهان می کردند
یأس، صدای من بود
که نمی رسید
همچون شاخه ایی منتظر
که هرگز
تابستانِ میوه های خود را ندید
31/3/88

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

سر باز کردن یک زخم کهنه

چطور می شه "هیچی" رو تموم کرد؟ فکر کنم تمومش کرده بودم. اما دست خودم نبود. مگه می شه این شعر رو خوند ولی دوباره و دوباره و دوباره به تو فکر نکرد.....
"در آنسو"
در آنسوی دنیا زاده شده بودی
دور بودی
مثل تمام آرزوها
و ریل ها
در مه زنگ زده بودند
هیچ قطاری حاضر نبود
مرا به تو برساند
من به تو نرسیدم
من به حرفی تازه در عشق نرسیدم
و در ادامه خواب های من
هرگز خورشیدی طلوع نکرد.
رسول یونان
پایین آوردن پیانو از پله های یک هتل یخی

مشروطی

مشروط شدن اونم توی ترم 1 رکوردیه که آن را به کمک دوستان سخاوتمندم شکستم! مي پرسین چه جوری؟
داستان از اونجایی شروع شد که تصمیم گرفتم 20 بگیرم.(بعد می گم تو چه درسی!) تا خود صبح نشستم و خوندم. 6 بود که خوابم برد. 11 پاشدم و هیچ تصویر درستی ازاینکه کجا و کی هستم نداشتم. اما تلپی مهر دانشجو بودن خورد پسِ کلم (همون مهری که باعث ستاره دار شدن ،باتوم خوردن، و در برخی موارد کاملا عادی باعث خفه شدن می شود!) که من کجا این جا کجا، پس امتحان کو؟؟ هم اتاقی های بهتر از جانم که از قضا هم کلاسی هام و از قضا تر هم رشته ای هام بودند، آن چنان آرام و مهربانانه از اتاق به سمتِ سالن امتحانات عزیمت کرده بودند که مبادا خدای ناکرده من بد خواب شوم! وقتی هم که از آن ها پرسیده شد: خب چرا؟ جواب دندان شکننده ایی دادند که: مگر می خواستی امتحان بدهی! این شد که من رکورد مشروطی ها رو شکستم، اولین صفر رو از چنگال استادان در آوردم و این افتخاریست که به ندرت نصیب دانشجویی می شود!!!

پ.ن
درس مربوطه فارسی بود! حالا چرا می خواستم 20 بگیرم، خب خدایی ناکرده شاعرم!

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه




بیش از این نمی شد که نبود!

پس این شروع من است.



میان آش و دود
کوچه ها را آفریدم
پی در پی
تو در تو
و از خوابت گریختم
از رویایی که بدل به کابوس می شد
سایه ها در آغوشم کشیدند
و پناهم دادند
در فریادی که سراسیمه بیدارت مي کند
از خوابت رفته ام
از یادت چطور؟
88/5/19