۱۳۹۲ آبان ۳, جمعه


از یک جایی شروع کردم به ندیدن به فکر نکردن به احساس نکردن. وقتی آدم بخواهد کاری را انجام بدهد انجام می دهد و الان که برمی گردم به مرور حادثه هایی که نگاه می کردم ولی نمی دیدم، در دست می گرفتم ولی لمس نمی کردم، می بینم چه موفق مفلوکی بوده ام. این ها همه سیستم دفاعی من بود در برابر تمام آن چیزهایی که لیست کرده بودم برای نخواستن، برای تمام چیزهایی که باید تحمل می کردم و اگر می خواستم شاعر باشم و تعریف کنیم وتوصیف کنم حتما دیوانه می شدم. چه بی پرده از هوایی که باید وارد ریه هایم می شد و اعمال همیشگیش را انجام می داد دفاع کردم چه بی پروا از یه مشت پوست و گوشت واستخوان بی هیچ تعبیری بی هیچ تخیلی دفاع کردم. باید زنده می ماندم و این قانون هنوز بر سرزمین این خانه حکمفرماست. شاید اسفند ماه تغییر کند. آی اسفند ، اگر دروغین باشی نمی دانم گیاه نگاهم، لمس انگشتانم و رد پاهایم را پس از این به کجا آویزان کنم تا بشود روزی دوباره بردارم