۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

این نیز بگذرد


نه می توانم

آرزوهایم را

بدهم به کولی های عاشق

تا بوی علفِ تازه بگیرند

نه بگذارم سرِ کوچه

تا کارگران شهرداری

با خود ببرند

گذاشتمشان زیر آفتاب

تا چون تکه های یخ

آب شوند

شاید تمام شوند.

8/2/89


- چند روز پیش کسی رو که خیلی وقت بود ندیده بودمش رو دیدم. یه وری نگام کرد و پرسید این چشم های غمگینو از کی گرفتی؟ کو خنده ها و شیطنت هاش؟ خندیدم و گفتم کمی خاک نشسته روشون، پاک که بشه دوباره یادتون میاد. همیشه آخر حرف هاش می گفت پیروز باشی و من همیشه می گفتم شاد. این بار ولی گفت شاد باشی دختر، شاد.


- یک بسم الله ترسناک آمده بود بالای بلاگ اسپات، کجا رفت پس؟!


- شعری زیبا از یک مرضیه ی زیبا:
http://ehrami.blogfa.com/post-200.aspx

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

دوباره ندای آزادی سر خواهیم داد؟


کشاندیم در این مسیر

تا بگویی راهِ من از این جا نیست

و پرنده تنها پرنده است

من که خود

پیش از تمامِ تولدها و یلداها

راهِ دیگری می رفتم

چرا باز گرداندیم؟

3/2/89


- داریم نزدیک می شویم به روزهایی که توی خیابان های خودمان زخمیمان کردند و کشتند. داریم نزدیک می شویم به روزهایی که از مرگ زندگی می خواستیم. نزدیک به یک سال گذشت و حالا از آن همه اعتقاد، ایمان و آرزو چه مانده است؟ هر چه که ماند واقعیت و هر چه که نه یا دروغ ما بود یا آرمانی که از دستمان رفت.

- بدون کلمات و دست ها و صبوریتان روزهای من از این هم سخت تر می گذشت. باز هم برایم بنویسید و بخوانید، آرامم می کند.

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم*

چه آمد سرِ روزگارِ من که طمع به صبوریم کرد و دیگر اشک های آرام و بی صدایم قانعش نمی کند؟ چه آمد بر روزگارم که در فاصله ی یک ماه شروع کرد به بلعیدنِ عزیزانم؟ چه بی رحم و بی تردید شد یکهو آن هم در لحظاتی که فکر می کردم دارد شادی به سراغم می آید. چه شد که هر جا می روم بوی میخک، بوی از دست دادن پیچیده است؟
زمین گرسنه مادربزرگ هایم را یکی قبل عید یکی بعدِ آن گرفتی و یکهو آنقدر دور و بزرگ و تاریک شدی که حتی نگذاشتی با آن دست های پر چین و چروک وداع کنم؛ که حتی نگذاشتی باشم تا باور کنم رفته اند. من که تنها بودن بلد بودم چه نیازی به این همه معلم سختگیر داشتم؟ برای یک بار بلند شدن چند بار باید بیفتم که تمامتان باور کنید یاد گرفته ام؟
*سعدی

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

به اشتباه...

از آن همه واژه

که صف می کشیدند

برای شعر شدن

چیزی نمانده

این ها هم که می خوانید

رهگذرانی هستند گم کرده راه

که به اشتباه

گذارشان به این جا افتاده.

28/1/89


- وقتی 2 سال بدون کارت دانشجویی دوام بیاوری یعنی 2 سالِ دیگر هم دوام خواهی آورد!

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی ست

برای من که دیوانه ی تجربه ها هستم این یکی از زیباترین تجربه هایم بود. زیباترین تجربه ایی که تو به من دادی. زیباترین ترانه هایی که می شد بخوانم. كه مي شد برايت بگويم. این آخرها که تو می ترسیدی از زخمی که بردارم من سرمست بودم از این اشتیاقی که برایم دردی نداشت و گمان تو از زجر کشیدنم تنها دلیلِ عصبانیتم بود. سربه هوایی دیوانه ام من، منی که هیچ بحث و جدلی ندارم که کدام یک عاشق بودیم و حالا کدامیک نیستیم، منی که ناراحت نیستم که می گویی دوستم نداری و هرگز هم نداشته ایی. ناراحتم كه چطور اين همه سال چگونه احساسم را نديدي و گمان كردي شعرهايم براي ديگريست. عاصیم که اصلا دوست داشتن من درخواستی برای پناه گرفتن نبود، که اصلا جنسش آزادی بود و تو فکر می کنی آزارم داده ای. نه، تو تنها نمی دانستی که چه می کنی، همین! گفته بودم که بالی ندارم، یادت هست که چقدر می ترسیدم از این ابتر بودنم؟ باورت می شود که پریدم، درست زمانی که روبروی نگاهِ عریانت گفتم که عاشقم و رها شدم، اوج گرفتم، پشیمان نشدم و پشیمان نیستم. تمامِ هدیه های زیبایت و تمامِ خاطرهایی که داشتیم چه با هم چه با دیگران، برای من می ماند مثل گنج و اندازه ی تمامِ احساسی که نداشتی و نداری از تو بابت تمام تجربه ها چه تلخ چه شیرین ممنونم. این درختِ سیب که چه در نسیم و چه در طوفان رشد کرد و از نهال بودنش زمانِ زیادی می گذرد میوه داده و من به تنهایی مهمانِ مهربانی هایش هستم و چه زیبا و تناوراست این درختِ من که هر چند تازگی ها خورشیدش رفته ولی سربلند و بدون هیچ توهم و خیالی از باریکه های نور برای پرنده اش ایستاده است.


اولین عاشقانه ام که برای تو بود و برایت خواندمش:


رسالتِ لیوان ها

رسمِ بی شکلی آب نیست

جادویست در دستانِ من

برای لمسِ سرانگشتانِ تو

اشتیاقی که دهانم را خشک می کند

می خواهم عقربه های زمانم را به تو بسپارم

برای نوشتن شعرهایی

که فرصتشان را نداشته ایی

برای لحظاتی که نمی دانی

چگونه از دست رفته اند

برای من

شاید دوباره سراغم بیایی.

13/6/87


و آخرین شعری که نتوانستم بگویم، شعری که از من نیست ولی انگار برای من است:


حالا باید بر شانه های دریا باشی!

درست مثل آفتاب صبح

سفر بخیر ای عشقِ زودگذر!

سفر بخیر!

تو هر چه بودی

به رنگِ رویای من بودی

باید تو را دوست می داشتم

وگرنه

پاک ناامید می شدم از خودم.

رسول یونان
از کتابِ (من یک پسرِ بد بودم)