۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم*

چه آمد سرِ روزگارِ من که طمع به صبوریم کرد و دیگر اشک های آرام و بی صدایم قانعش نمی کند؟ چه آمد بر روزگارم که در فاصله ی یک ماه شروع کرد به بلعیدنِ عزیزانم؟ چه بی رحم و بی تردید شد یکهو آن هم در لحظاتی که فکر می کردم دارد شادی به سراغم می آید. چه شد که هر جا می روم بوی میخک، بوی از دست دادن پیچیده است؟
زمین گرسنه مادربزرگ هایم را یکی قبل عید یکی بعدِ آن گرفتی و یکهو آنقدر دور و بزرگ و تاریک شدی که حتی نگذاشتی با آن دست های پر چین و چروک وداع کنم؛ که حتی نگذاشتی باشم تا باور کنم رفته اند. من که تنها بودن بلد بودم چه نیازی به این همه معلم سختگیر داشتم؟ برای یک بار بلند شدن چند بار باید بیفتم که تمامتان باور کنید یاد گرفته ام؟
*سعدی