۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی ست

برای من که دیوانه ی تجربه ها هستم این یکی از زیباترین تجربه هایم بود. زیباترین تجربه ایی که تو به من دادی. زیباترین ترانه هایی که می شد بخوانم. كه مي شد برايت بگويم. این آخرها که تو می ترسیدی از زخمی که بردارم من سرمست بودم از این اشتیاقی که برایم دردی نداشت و گمان تو از زجر کشیدنم تنها دلیلِ عصبانیتم بود. سربه هوایی دیوانه ام من، منی که هیچ بحث و جدلی ندارم که کدام یک عاشق بودیم و حالا کدامیک نیستیم، منی که ناراحت نیستم که می گویی دوستم نداری و هرگز هم نداشته ایی. ناراحتم كه چطور اين همه سال چگونه احساسم را نديدي و گمان كردي شعرهايم براي ديگريست. عاصیم که اصلا دوست داشتن من درخواستی برای پناه گرفتن نبود، که اصلا جنسش آزادی بود و تو فکر می کنی آزارم داده ای. نه، تو تنها نمی دانستی که چه می کنی، همین! گفته بودم که بالی ندارم، یادت هست که چقدر می ترسیدم از این ابتر بودنم؟ باورت می شود که پریدم، درست زمانی که روبروی نگاهِ عریانت گفتم که عاشقم و رها شدم، اوج گرفتم، پشیمان نشدم و پشیمان نیستم. تمامِ هدیه های زیبایت و تمامِ خاطرهایی که داشتیم چه با هم چه با دیگران، برای من می ماند مثل گنج و اندازه ی تمامِ احساسی که نداشتی و نداری از تو بابت تمام تجربه ها چه تلخ چه شیرین ممنونم. این درختِ سیب که چه در نسیم و چه در طوفان رشد کرد و از نهال بودنش زمانِ زیادی می گذرد میوه داده و من به تنهایی مهمانِ مهربانی هایش هستم و چه زیبا و تناوراست این درختِ من که هر چند تازگی ها خورشیدش رفته ولی سربلند و بدون هیچ توهم و خیالی از باریکه های نور برای پرنده اش ایستاده است.


اولین عاشقانه ام که برای تو بود و برایت خواندمش:


رسالتِ لیوان ها

رسمِ بی شکلی آب نیست

جادویست در دستانِ من

برای لمسِ سرانگشتانِ تو

اشتیاقی که دهانم را خشک می کند

می خواهم عقربه های زمانم را به تو بسپارم

برای نوشتن شعرهایی

که فرصتشان را نداشته ایی

برای لحظاتی که نمی دانی

چگونه از دست رفته اند

برای من

شاید دوباره سراغم بیایی.

13/6/87


و آخرین شعری که نتوانستم بگویم، شعری که از من نیست ولی انگار برای من است:


حالا باید بر شانه های دریا باشی!

درست مثل آفتاب صبح

سفر بخیر ای عشقِ زودگذر!

سفر بخیر!

تو هر چه بودی

به رنگِ رویای من بودی

باید تو را دوست می داشتم

وگرنه

پاک ناامید می شدم از خودم.

رسول یونان
از کتابِ (من یک پسرِ بد بودم)

۱۲ نظر:

فرشيد گفت...

از سبك سروده هات خوشم اومد ! شعر نابن...

درخت ابدی گفت...

خیلی خوشحالم که اون تابلو رو ندید گرفتی. خیلی خوشحال ترم که نثر نوشتن رو از حاشیه به متن آوردی. بنویس و خوشحال باش که می نویسی. عشق موجود بی رحمیه و می خواد بقیه رو حذف کنه.
شعرت قشنگه. از نگاه عاطفی ت به اشیا لذت می برم.
رسول شاعر خوبیه. اما می دونستی که تو هم شاعر خوبی هستی؟
وبلاگ مثل وجوده. نباید ترکش کرد.

محسن فرجی گفت...

سلام .ممنون که چندی پیش به دیده ی مهر، وبلاگ من را دیده بود.و شرمنده که متوجه نشده بوم تا به امروز.شاد باشید

شجاع گفت...

بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

دعوتید به جمعبلاگ... در اردیبهشت شیراز...[گل]

حمید گفت...

میان افسوس هامان
نه شمع شعله ور می ماند
ونه باد می ایستد
آنچه برای مژدگانی کمر خم می کند
لحظه هایی هستند که چشم به راه درد انسانند

ناهيد گفت...

عيب نداره گلم، با اين دل پاكي كه داري حتما به نفعت بوده كه اين اتفاق افتاده
وقتي زنگ مي زنم جوابِ تلفنمو بده بداخلاق

حمید گفت...

خوشحال میشم در مورد شعرم نظر بدید(ممنون). شما هم موفق باشید

مصلوب گفت...

"تو کیستی که سفر کردن از خیالت را/نمی توانم حتی به بالهای خیال"
چه خوب که باز هم برگشتید و نوشتید..

شب گلک گفت...

چند بار سر زدم و با پست پایین مواجه شدم. حیف شد که تا اومدیم آشناتر شیم رفتی...
امروز که سر زدم و پست جدیدی دیدم صبح خوبی شد برام...و عاشقانه ها...چه قدرتی دارن و چه قدر شناس باید باشیم در قبالشون

زهره گفت...

متاسفم مریم جان. محکم باش

ناشناس گفت...

salam maryam jan...khoobi?
]behtari?
delam baraye sheraye jadidet tang shode!
dast be kar sho!
come on...!


parivash

Elhamed گفت...

بسیار زیبا وتحسین بر انگیز.
به خاطر این ذوق هنری بهتون تبریک میگم .