۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

می دانست که چه می کند


آنقدر مطمئن بود

که از گل های شمعدانی خداحافظی نکرد

و تمام ِ خستگی هایش را گذاشت 

برای بازگشتن

لابد از یک روزِ آفتابی و

نسیمی خنک مطمئن بود

که نه چتری برداشت

و نه شالگردنی برای گرم شدن

آرام بود و سبکبال

سنجاقکی که

زیر آسمان ِ پرندگان

هر روز پرواز می کرد.

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

این جا محدوده ی من است


لغزیدن ِ شعاع های کشیده ی نور

بر دایره هایی که دنیایمان را تشکیل می دهند

از بیشتر ِ این حباب ها

فریاد ِ " این جا محدود ه ی من است"

به گوش می رسد

بعضی وقت ها مرگ

ترکیدن ِ این حباب هاست

مکانی که از دستت می رود.

19 آذر 90

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

درخت پیر


درخت پیر

گفتگوی ِ پرندگان ِ ساکن ِ بلندترین شاخه هایش را

برای نهال ِ کوچک ِ همسایه اش

ترجمه می کرد اما

از آفت ها و آوند های تهی

از موریانه ها و ریشه های ملتهبش

حرفی نمی زد

می دانست که مرگ

تنها چیزیست که

که به تجربه نیازی ندارد.

7 آذر 90

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

یک نفسی چو بازی و یک نفسی کبوتری*


زیاد طول نکشید تا بدانم

ماه و خورشیدی که به نوبت

جایشان را عوض می کنند

از آن ِ من نیستند

ابرهایی که محو می شوند یا می بارند

و پرندگانی که کوچکی ِ آسمان ِ پنجره ام را

تسکین می دهند

و بیشتر از آن، زمانی بود که دریافتم

چشم ها، لب ها

و دستانی که نوازش می کنند

سرزمینی نیستند برای گریختن

پنهان شدن

و یا دزدیدن ِ ابدیت

بعضی ها می روند

بعضی ها می آیند

و شادی های کوچک، اندوه های بزرگ

سرنوشتِ لحظه ها را رقم می زنند

سرنوشت یک روز

سرنوشت یک شب.

15 شهریور 90

* مولانا

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

که نی رنگ زمین دارد نه رنگ آسمان اینک*


آن بیرون دارد اتفاق هایی می افتد

دریاچه ها خشک می شوند

درختان قطع

حیوان ها منقرض

و آدم ها به بهانه های مختلف می میرند

آن بیرون خیلی چیزها واقعی ست

آنقدر که به حقیقت خنده هایم شک می کنم.

27 مرداد 90

*مولانا

۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

نه که همسایه ی آن سایه ی احسان توام*


بی چاره درخت ها

وقتی جوانه می زدند

آنقدر بی تجربه بودند

که نمی دانستند کجا سبز شوند

یا در مسیر بزرگ راه و جاده می روییدند

یا کنار ِ باد و باران ِ یک تیر چراغ

اعدام های مخفیانه ی شبانه هم

عبرتی نمی شود

برای این جماعت ِ گم کرده راه!

12مرداد 90

* مولانا


۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

گر خویش منی یارا می بین که چه بی خویشم*


جدایی

چون سربازی تفنگ به دست

روی مرز

میان من و تو

ایستاده است

اگر پرنده ایی بودم

یا پروانه ایی

رد می شدم

اما چه فایده

آیا تو می شناختیم؟


21 تیر 90



* مولانا

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

درختی که ما بودیم


راه دوری نرفته است این خیابان

درست از روی تنم رد شده است

با ماشین ها

موتورها

چکمه ها

و گلوله هایش.


18 تیر 90


۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام*


چند تایی کاموا

تکه های پارچه

و مشتی دکمه ی رنگی

شاید برای چند روز شاد بودن

ضمانت خوبی باشد


13 تیر 90


- هیچ وقت دلت می خواست به اشتباه می افتادی؟ اشتباهی سکر آور که هی طول بکشد میان دانستن وندانستن؟ که هی قبول نکنی، نتوانی قبول کنی؟ هیچ وقت؟ برای من که خوب بود و نبود اما تو نیُفت در این اشتباهی که هیچ طنابی آن بالا ها منتظرت نیفتاده است.

* حافظ

۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم*


از طرف تو

یک فنجان قهوه ی غلیظ می خرم

و می گذارم آرام آرام در دستانم سرد شود

این طور است دیگر

به یاد می آورم و

سعی می کنم

از یاد ببرم.

1 تیر 90


- زیاد بود نه؟


* حافظ

۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

رمز عبور



باید برگردم و بنویسم.
باید برگردم و بنویسم.
باید برگردم و بنویسم.
باید برگردم و بنویسم.
باید برگردم و بنویسم.
باید برگردم و بنویسم.
باید برگردم و بنویسم.
باید برگردم و بنویسم.
باید برگردم و بنویسم.
باید برگردم و بنویسم. همین جا بنویسم. هیچ جا خانه ی آدم نمی شود.

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

فیلترنت


یک روز کسی کلید خانه ام را دزدید و قورتش داد بعد هم کلا قفلش را عوض کرد. چندین روز گذشت و من هی مبهوت نشسته بودم پشتِ در و به دیوارخانه ام نگاه می کردم که رنگش را تغییر داده بودند. دلم خانه ی نمک سودم را می خواهد اما دیگر نمی توانم درِ این خانه را خود، به روی دوستانم در ایران بگشایم.
خانه ی جدیدی خواهم داشت با نام "ویلیکا" نامی محلی، به معنای آویزان. 
"ویلیکا" نامِ سنگیست در سرزمین من که از پلک های آسمان آویزان است.

این جا پیدایم کنید:
http://vilika.blog.com/

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

سوادِ نامه ی مویِ سیاه چون طی شد*


به رژ صورتیِ کنارِ آینه بگو

خنده را به لب هایت برگردانند

و به هوای پوشیدن گوشواره هایت

موهایت را کنار بزن

نبرد سختی در گرفته است

میان تو و سال های پیش روریت.



*حافظ

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

آنان دوباره از افتخار سخن می گویند*


نشسته ایم پای تلوزیون

و منتظریم خودمان را میان آدم هایی ببینیم

که هرچه  زخم بر می دارند

مصمم ترمی شوند

نشسته ایم پای اینترنت

و منتظریم

رویاهایمان

در سرزمینی دور تحقق یابد

بگوییم نه!

و همانی شود که می خواهیم باشد.



14 بهمن 89



* برتولت برشت

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

روزی برون آیم ز خود، فارغ شوم از نیک و بد*


تمام امروز

پروانه ایی با بال های شفاف

نشسته بود روی سرم

می ترسیدم راه بروم

بخندم

یا حرف بزنم

آرام پشتِ پنجره نشسته بودم

تا این که با اولین ستاره

پرید و رفت

این گونه گذشت

تولدِ 25 سالگیم.


11 بهمن 89



- داشتم با خودم فکر می کردم واسه چی دماغ آدم ها قرمز می شه؟ یه دلقک توی یه فیلم یادم اومد و لبخند زدم، صبح های سردی که مجبور بودم سر صف مدرسه بایستم یادم اومد و نوک انگشتام یخ کرد، آنفولانزای سختی که گرفته بودم یادم اومد و تعجب کردم. اشک هام که یادم اومد فهمیدم چقدر ندارمت، چقدر دلتنگتم. 


- از عمد برای هم نمی نویسیم یا این که دیگه حرف نگفته ایی نداریم برای هم؟


* مولانا

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

این جا ایران است!


وقتی سوار بر هواپیمایی

یا راه های زمینی را انتخاب کرده ایی

یا اصلا دل به دریا زده ایی

نمی دانم چگونه

چطور

اما قَسمَت می دهم

مواظب خودت باش!


9 بهمن 89

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

ز بادِ حضرت قدسی بنفشه زار چه می شد؟!*


چند ساله بودم

که بر موهایم

پارچه ی سیاهِ گل داری نشست

تا هر زمستان

بادی خشمگین

دانه دانه، گلبرگ هایش را پرپر کند.


8 بهمن 89


- زمستان تولد من است؛ فصلی که بزرگ می شوم و بزرگ شدن در سرزمین من حجابیست با متانت!


*مولانا

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما*


می نشستیم پشت پنجره و

شرط می بستیم

کدام خانه زودتر چراغش روشن می شود

یا چند پرنده می نشیند روی کابل های برق

مهم نبود چند ساعت بگذرد

به من و گل های شمعدانی 

خوش می گذشت!


7 بهمن 89


*مولانا

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

گردگیری


قطاری از اسامی شهر ها

آدم ها

و روزهای مهم سال

از پشتِ قاب پنجره گذشت

مشتی تلق و تولوق کرد و

ردِ سیاهی از دود بر جا گذاشت و

 رفت...


22 دي 89

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

بي تو مباد جاي تو*


چه فرقي دارد براي من

كجاي اين كره ي خاكي باشي؟

لبنان

عراق

اتريش

فرانسه يا آمریکا

اين ها همه نام هاي قرارداديند

مشتي خط كه كشيده اند روي هوا

نشاني تو به قلبم مي رسد عزيزم

نشاني تو پيشِ من است، همين جا.


*حافظ

براي پوكي استخوان مفيد است!


ربطي ندارد به من

چه كسي شعرم را مي خواند

چه كسي نه

حوصله مي خواهد پي خواننده گشتن

ترجيح مي دهم يك گوشه

با يك كتاب و يك ليوانِ شير

تنهاي تنها بمانم.

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

اين طور است ديگر...



گاهي وقت ها اين طور است

مردي از كنارت مي گذرد

گوشه ي شالگردنش به انگشترت گير مي كند

و ساعتي ديگر روبروي آتش

فنجاني قهوه در دستت مي گذارد

اما در اكثرِ موارد

همه چيز با يك عذر خواهيِ خشك و خالي

تمام مي شود و

هر كس مي رود پي كارِ خودش.