۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

احساساتي شده ايم ما؟!

كاري به كارِ ما ندارد

اين زندگيِ لعنتي

فقط وقتي خسته مي شود

كلاهش را بر سرمان مي گذارد و

تخت

توي كفش هامان مي خوابد

5/9/88


- چه انگ مي چسبانند به ما اين روزها. اين روزها كه كش آمده از خرداد تا حالا، حالا كه ما جورِ ديگري فكر مي كنيم، جورِ ديگري حرف مي زنيم، جورِ ديگري شاديم. چه شبيه به هم شده اند كلمات. مثلِ اين كه تمامشان از يك دهان زاده مي شوند؛ از يك دهانِ بزرگ براي بلعيدن.

- نه اين كه فكر كني كه مينا كم منو مي فهمه يا اين كه كم با هم خوشيم؛ نه. فقط بعضي وقت ها تنهاي تنها بودن لازمه و من اين روزها مالكِ تنهاي يك اتاقِ‌ِ مشتركم. چه ثروتمندم من. ثروتمندِ شبهاي درازِ باراني و كتاب و خواب.

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

خود سانسوري

دفترِ سفيدِ بزرگيست

زندگي من

با لكه هاي كثيفي از كلمات

و يك مشت كاما و حروفِ اضافه

خواننده ي عزيز

هر چه مي خواهي برداشت كن

از اين مزرعه ي خالي

از اين پرچينِ مقطعِ متوالي...

.................................
1/9/88


- بوي غربت مي دهند كلماتِ ترسوي محافظه كار. بوي ناامني، بوي تنهايي مي دهند روزهاي من. مي ترسم از اين روزهاي معمولي، از ساعت هايي كه هر يك، يك گوشه مچاله شده اند. مي ترسم از تصورِ لحظاتي كه از من مي گريزند و از تمام آرزوهايي كه ديگر برايم مهم نيست.

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

انگار تمام چایی ها سرد سرو می شوند

یک صندلی

دو صندلی

سه صندلی

دها و ده صندلی

گرم مثل چای روی میز

فکر کن آدم چه حالی می شود

وقتی هیچ کدامشان

دعوت یک دوست نیست

وقتی حرف هایت

چون یک حبه قند

توی گلویت گیر کند

و سرد شود

هی سرد شود

چای روی میز.

24/8/88



- بعضی وقت ها حرف هایی می شنوی که یکهو میخکوبت می کند. که مجبوری خاطراتت را بگردی برای یافتنِ یک ردپا، یک راهنما، يك نشانه که کدام حرف؟ کدام رفتار؟ کدام، کدام و كدام... دلیلِ این همه پیش داوریست؛ این همه قضاوت. که این همه نشناختن از کجاست؟ که اصلا چیزی به اسم شناخت وجود دارد؟ که اگر هست پس کو؟ که یعنی این همه وقت از تو یک دختر قابل ترحم، شکننده، و معصوم ساخته اند چون ضریح و خودت خبر نداشتی. که هی حالت به هم می خورد از این نقش که به تو داده اند و تویی که هیچ شابلونی برایت نیست و نه معنی دوست داری، نه محدوده، سکوت کردی. که هی برمی گردی و می بینی تو کجا اینجا کجا؟


- نشانی هایت در این ازدحام گم می شوند. چراغ های راهنما هم که روی قرمز گیر کرده اند. نیستم دلیلِ نبودنت نیست. پرواز کن. چیزی نمانده از پاییز، پرنده ی کوچکِ خیس.

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

لته كهنه

صبح كه مي شود
تنم را مي دوزم
زيرِ يك پيراهن
دست هايم را به آستيني بلند
پايم را به گليمي كوچك
روز رج مي زنم و
شب، مي شكافم
نه!

اين لباس تمام نمي شود

***
صبح كه مي شود
سرم را مي دزدم

از شبي كه گذشت

20/8/88

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

چهلمِ مشكاتيان

ديدن اشك هاي شجريان در سوگ پرويز مشكاتيان هيچ عجيب نيست. عجيب اين است كه من هي دوربين درست و حسابي با خودم نبرده بودم و هي حرص مي خوردم.عجيب تر آن كه چه ميزبانان نابلدي بودند مسئولان اجرايي شهرستان نيشابور براي وداع محمد رضا و پرويز. شجريان نتوانست حرف بزند زياد؛ فقط گفت من و پرويز هم را با اسم كوچك صدا مي كرديم. چه با حسرت هم كه گفت. چقدر هم كه گريست. چه قدر هم كه هي بلند گو قطع مي شد. چقدر هم كه جمله بندي هاي من بي سر و ته شده اند اين روزها، مثل اين روزها. اين روزها كه هي نگرانم كه چه كسي كشته شده، چه كسي گم شده، چه كسي سكوت مي كند...
خانم چادري كه كنار همايون شجريان نشسته، مادر مشكاتيان و خانمي كه كنار مادر مشكاتيان نشسته همسر سابق او است.