۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

هر روز مرگ به روز مي شود


گلوله هاي برفند

مچاله هاي كاغذ

كه بر اتاق باريده اند

نه گرمايي

نه ترانه ي تازه ايي

فقط يك مشت كلاغِ پير

روي خط هاي كاغذ

قار قار مي كنند.

9/10/88


- پاز بود كه مي گفت زندگي داشتن چشم هايي بر سرِ انگشتان است، نه؟ فكر كنم انگشتانم كور شده بس كه كشيده شده بر آسفالت هاي خيابان، بس كه داغ شده از اشك و خون. فكر كنم دوباره پادشاهي چشم هاي پسرش را از حدقه در آورده و در گودالي رهايش كرده. فكر كنم به هيچ جاي تاريخ بر نخورده، فكر كنم ...

۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

الان وقتِ اين حرف ها نيست، نه؟


- كه مي دانم ايدئولوژي نمي خواهم و تو مي گويي چيزي از زمينه هاي انقلاب هاي بزرگ نمي دانم كه هر جنبشي هزينه هايي دارد و از هر اتفاقي مي توان استفاده كرد و آسياب به نوبت. اما مرگِ من نشان بده كه كدام ابر انسان، كدام پيامبر توانست بسازد يك دنياي بهتر؟ كه چه كسي نجاتمان داد به خيالِ خودش؟ كه اصلا هر كس به فكرِ نجاتِ ما بود، گه زد به عينِ هيكلِ عالم. مگر هيتلر مي خواست چه كار كند جز بر پا كردن آرمان هايش و يا حتي همين افلاطونِ عزيزِ خودمان كه اگر دنيا را مي دادي دستش - درست كه با عزت و احترام و نه با باطوم و تفنگ- همه ي شاعر ها و هنرمند ها و خلاصه هر كس كه سر و گوشش مي جنبيد را بيرون مي كرد از مدينه ي فاضله اش كه مبادا فسادشان سرايت كند به عالم و آدم. بگو چه كسي گيوتين نساخت از صراط مستقيمش و سر و دم آرزوهاي ما را نزد كه امروز دوباره راه افتاده ايم پشتِ سرِ يك جهان بيني ديگر كه دوباره ميليون ميليون شويم و سر سپرده باشيم و فراموش شويم. راستش را بگو دو قدم آن طرف تر صدايم نمي كني كه خواهرم حجابت را بكش جلو تر، كه خاكسپاري يك روحانيست، كه عاشوراي حسيني ست و فضا مقدس است و اينجا جاي موهاي گناه كارِ من نيست! و من چه مي ترسم از همه ي مصلحت ها و خط زدن ها و رهبر ها و نجات دهنده ها و بيشتر از همه از كاسه هاي از آش داغتر، از سگ هايي كه پوزه هاي خود را به نام مي كنند. كي دوباره دستي از صف بيرونم مي كشد تا خواسته ها و نياز هايم را ليست كنم و بچينم روبرويش تا به نفعِ جنبش و پايمال نشدنِ خونِ شهيدان بردارد هر كدام را كه ضروري نيست بيندازد توي سطلِ زباله، يا كمي سخاوتمندانه همه را شماره كند و بگذارد لاي پرونده هاي كمد هاي ثبتِ احوال تا شايد روزي نوبتشان فرا برسد. كي دوباره ابتر مي شوم تا نمونه باشم؟ نمونه ي يك انقلابي تمام عيارِ ايثارگر.

- حواسم كه نيست فكر مي كنم چقدر دلم مي خواهد كتابِ (مرد در تاريكي) را كه خودم تازه شروعش كردم بدهم به تو تا بخوانيش تا مثلِ من كيف كني كه با هر جمله زنده شوي بعد مي بينم كه نفس كشيدن براي ما خستگي ست كه دور است كه اصلا نيست كه خيلي زود حواسم سرِ جايش مي آيد و يك مزه ي تلخ مي پيچد توي دهانم. اينجوري نگاهم نكن. كي جوابِ من بوده ايي كه من بتوانم باشم؟ مي داني تلخ شدن چيست؟ من همانم.

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

توقف ممنوع


راه مي روم

اين روزها

روي فلس هاي يك مارِ سياه

سرِ هر پيچ

چشم هايم را مي بندم

و به خودم مي گويم

دهانش همين جاست

29/9/88


- به من چه كه مد چيزِ ديگري است و مرا پرت كرده يك گوشه ي تاريك.

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

به افتخارِ خودت


نمايش كه تمام شود

كاري نمي توان كرد

جز رفتن

اشك هايت را پاك كن، رفيق

بلند شو

به افتخارِ قهرمان

كف بزن.

18/9/88


- به افتخار فرامرز پايور كه مضراب هايش را گذاشت و رفت.

- به افتخار قهرماناني كه به ظاهر سياهي لشكرند. كساني كه نامشان را نمي دانيم.

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

كلافِ رنگي

سرد كه مي شود

شالگردني مي بافم

با رنگ هاي گرم

از آرزوهاي دور و درازم

بعد

مي نشينم پشتِ پنجره

تا هر قدر كه خواست

برف ببارد

16/9/88


- شده هيچ وقت صداي خونِ خودتو بشنوي؟ فكر كنم يه بار شنيدم.

- 16 آذره، مواظبِ خودتون باشيد.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

چهره ي آبي عشق


خيالِ قشنگي بود

مرغِ عشق هاي تو

كه يك روز

از سرت افتاد

كه يك شب

از دلم پريد

9/9/88


- نمي دانم چرا هرگز با آدم هايي كه ورژن آداب معاشرتشان خيلي خيلي بالاست آبم توي يك جوب نمي رود حالا هر چقدر هم كه عزيز باشند. يك جورايي محبتشان به دلم نمي چسبد. انگار كه حقيقي نباشد و تنها يادش گرفته باشند. اين جور آدم ها هميشه يك سيمِ نامرئي بينِ خودشان و ديگران مي كشند؛ از آن هايي كه برق هم دارد نه اين جور. به اين آدم ها نمي شود يكهويي زنگ زد، نمي شود يكهويي از خواب بيدارشان كرد، اصلا دربست با اين يكهويي بودن مشكل دارند. همه چيز سر جاي خودش است و قانونِ خاصِ خودش را دارد. هميشه فكر مي كني الان است كه جلوي چشمانشان اشتباه كني و اشتباه هم مي كني. و وقتي با تمامِ وجودت مي گويي دوستشان داري فقط مؤدبانه تشكر مي كنند. هر چيزِ غير عادي سدِ موفقيتشان مي شود. كساني كه يا هميشه احساس مي كني جلوي راهشان را گرفته ايي و يا مثل كنه چسبيدي بيخِ ريششان و چه بد حسي هم هست اين احساس.


- كاش كسي بود كه مي شد دعوتش كرد براي ديدن نمايشگاهِ نقاشي هاي سهراب سپهري. كه هي خوش بگذرد با هم، كه هي حرف بزنيم و رنگ بپاشيم روي تمامِ غصه ها. حالا هي بيا بگو نقاشي ها كه جايي نمي روند و وقت زيادي داريم و صد جور بهانه ي ديگر. بعضي رنگ ها را زمان كدر مي كند، باور نداري؟


- پيشنهادِ جديدِ من:
http://sainttouka.blogfa.com/post-329.aspx

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

احساساتي شده ايم ما؟!

كاري به كارِ ما ندارد

اين زندگيِ لعنتي

فقط وقتي خسته مي شود

كلاهش را بر سرمان مي گذارد و

تخت

توي كفش هامان مي خوابد

5/9/88


- چه انگ مي چسبانند به ما اين روزها. اين روزها كه كش آمده از خرداد تا حالا، حالا كه ما جورِ ديگري فكر مي كنيم، جورِ ديگري حرف مي زنيم، جورِ ديگري شاديم. چه شبيه به هم شده اند كلمات. مثلِ اين كه تمامشان از يك دهان زاده مي شوند؛ از يك دهانِ بزرگ براي بلعيدن.

- نه اين كه فكر كني كه مينا كم منو مي فهمه يا اين كه كم با هم خوشيم؛ نه. فقط بعضي وقت ها تنهاي تنها بودن لازمه و من اين روزها مالكِ تنهاي يك اتاقِ‌ِ مشتركم. چه ثروتمندم من. ثروتمندِ شبهاي درازِ باراني و كتاب و خواب.

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

خود سانسوري

دفترِ سفيدِ بزرگيست

زندگي من

با لكه هاي كثيفي از كلمات

و يك مشت كاما و حروفِ اضافه

خواننده ي عزيز

هر چه مي خواهي برداشت كن

از اين مزرعه ي خالي

از اين پرچينِ مقطعِ متوالي...

.................................
1/9/88


- بوي غربت مي دهند كلماتِ ترسوي محافظه كار. بوي ناامني، بوي تنهايي مي دهند روزهاي من. مي ترسم از اين روزهاي معمولي، از ساعت هايي كه هر يك، يك گوشه مچاله شده اند. مي ترسم از تصورِ لحظاتي كه از من مي گريزند و از تمام آرزوهايي كه ديگر برايم مهم نيست.

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

انگار تمام چایی ها سرد سرو می شوند

یک صندلی

دو صندلی

سه صندلی

دها و ده صندلی

گرم مثل چای روی میز

فکر کن آدم چه حالی می شود

وقتی هیچ کدامشان

دعوت یک دوست نیست

وقتی حرف هایت

چون یک حبه قند

توی گلویت گیر کند

و سرد شود

هی سرد شود

چای روی میز.

24/8/88



- بعضی وقت ها حرف هایی می شنوی که یکهو میخکوبت می کند. که مجبوری خاطراتت را بگردی برای یافتنِ یک ردپا، یک راهنما، يك نشانه که کدام حرف؟ کدام رفتار؟ کدام، کدام و كدام... دلیلِ این همه پیش داوریست؛ این همه قضاوت. که این همه نشناختن از کجاست؟ که اصلا چیزی به اسم شناخت وجود دارد؟ که اگر هست پس کو؟ که یعنی این همه وقت از تو یک دختر قابل ترحم، شکننده، و معصوم ساخته اند چون ضریح و خودت خبر نداشتی. که هی حالت به هم می خورد از این نقش که به تو داده اند و تویی که هیچ شابلونی برایت نیست و نه معنی دوست داری، نه محدوده، سکوت کردی. که هی برمی گردی و می بینی تو کجا اینجا کجا؟


- نشانی هایت در این ازدحام گم می شوند. چراغ های راهنما هم که روی قرمز گیر کرده اند. نیستم دلیلِ نبودنت نیست. پرواز کن. چیزی نمانده از پاییز، پرنده ی کوچکِ خیس.

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

لته كهنه

صبح كه مي شود
تنم را مي دوزم
زيرِ يك پيراهن
دست هايم را به آستيني بلند
پايم را به گليمي كوچك
روز رج مي زنم و
شب، مي شكافم
نه!

اين لباس تمام نمي شود

***
صبح كه مي شود
سرم را مي دزدم

از شبي كه گذشت

20/8/88

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

چهلمِ مشكاتيان

ديدن اشك هاي شجريان در سوگ پرويز مشكاتيان هيچ عجيب نيست. عجيب اين است كه من هي دوربين درست و حسابي با خودم نبرده بودم و هي حرص مي خوردم.عجيب تر آن كه چه ميزبانان نابلدي بودند مسئولان اجرايي شهرستان نيشابور براي وداع محمد رضا و پرويز. شجريان نتوانست حرف بزند زياد؛ فقط گفت من و پرويز هم را با اسم كوچك صدا مي كرديم. چه با حسرت هم كه گفت. چقدر هم كه گريست. چه قدر هم كه هي بلند گو قطع مي شد. چقدر هم كه جمله بندي هاي من بي سر و ته شده اند اين روزها، مثل اين روزها. اين روزها كه هي نگرانم كه چه كسي كشته شده، چه كسي گم شده، چه كسي سكوت مي كند...
خانم چادري كه كنار همايون شجريان نشسته، مادر مشكاتيان و خانمي كه كنار مادر مشكاتيان نشسته همسر سابق او است.

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

در امتداد تو
همه چیز در حال یخ بستن است
در حال شکستن
تکه تکه شدن
گرما تمامت می کند
سرزمینِ سردسیِر من
گرما تمامت می کند
آسوده یخ بزن
88/8/10


- پس کی بارون میاد؟ می خوام قدم بزنم.

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

ولگرد شده اند کلمات
بس که نیامدی
بس که نبودی
رهایشان کردم
شاید گم شده باشی
شاید پیدایت کنند
می دانم
نه تو دیگر برمی گردی
نه آن ها
واژه های من اند
که سیگار و روزنامه می فروشند سر هر چهار راه
واژه های من اند
که روسپی شده اند و می میرند
تنهای تنها
3/8/88

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

تمامت کردم

یا یه چی هست یا نیست.
پس چرا این همه پافشاری می کنم؟ این همه خیال پردازی برای چیست؟
تمامش کن مریم، به خدا هیچ چیزی در میان نیست. سؤتفاهم قابلیت برطرف شدن را دارد.
باور کن.

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

همه ی چیزهایی که فکر نکرده سراغم می آیند

چه حسِ عجیبیست بودن میانِ دخترانِ جوان، رنگ های صورتی، نارنجی، بنفش.... صدای خنده ها و جیغ های بی دلیل، هر روز یک زلم زیمبوی تازه، یک برقِ ناخنِ سوهانی که من فکر نمی کنم چندان تفاوتی ایجاد کند.
ابرازِ احساسات و در همان لحظه پنهان کردنشان. خود را مهربان و دوست داشتنی جلوه دادن. حرف زدن، حرف زدن، حرف زدن... حرف های بدون بحث، بدون دلیل، بدون سند.
چای، لباس، مانتوهای کوتاه و شال های رنگی. دانشگاه و شال؟؟؟ پسر ها و دختر هایی که بدون ترس از قضاوت شدن کنارِ هم می نشینند. پارک، دانشگاهِ ما پارک است. کلاس های لعنتی ساعت 8 صبح، خواب ماندن. حرص خوردن. بی خبری، بی خبری، بی خبری..... چه می گذرد به دانشجویانِ اخراجی؟ به تجاوز شدگان؟ به مرگ؟ چه می گذرد به حوادثِ پس از خیانت؟
عشق، یک عشقِ پنهان، یک عشق 2 یا 3 ساله که تازه، کم کم جرئت بروز پیدا کرده. سرخورده شدن، پشیمان بودن و دوباره گر گرفتن. اشتیاق، اشتیاق برای عاشقی برای عاشق بودن و بیان کردنش بدونِ واهمه، انگار که دوست داشته باشی بلند بلند از آن بگویی با این که میدانی قبولش یعنی به جان خریدن غصه و درد و اشک های پنهانی. تازه همینی هم هست که هست! نه کمتر نه بیشتر.
استاد، یک استادِ خوب که خوشحالی که می توانی با او حرف بزنی. یک استادِ حسابی
شعر، شعری که چند وقت است سراغم نیامده، سراغش نرفتم، نازش را نخریدم.....

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

خداحافظ

آخه هیچ کس نبود بگه دخترِ خوب این چه کاریه که کردی؟ این چه وقته رفتنه؟ بلیط گرفنتنت روزِ اول مهر چی بود؟ تو که دانش آموزم بودی اول مهر عمرا مدرسه نمی رفتی؟
حالا بکش. حالا 3 روزِ تموم تو خوابگاهِ خالی تنهایی بکش تا ....
گناه دارم ولی! جالبیش اینجاس که برخلافِ دفعات قبل هیچ کس هم نیست که منو تا پای اون غول آسمونی بدرقه کنه! ببینید چقدر همه چیز به همه چیز می یاد.
چطوره تمامِ اون 3 روز رو بگیرم بخوابم؟ کتاب؟ نه! وقتی دلم گرفته کتاب خوندن غصمو بیشتر می کنه. فیلم؟ عمرا! یادِ خاطره هام می افتم. پس اگه کسی پیشنهادی، انتقادی، چیزی نداره، تصویب می شود که مثل اصحاب کهف بگیرم بخوابم!
به هر حال مواظبِ پاییز باشید. طفلکی زود اشکش در می آید.


پ.ن: گاو جان! چند روز است نمی توانم داخل وبلاگت بروم. اگر کامنت ندارم به این دلیل است.
پ.ن تر: بامدادِ عزیز این آدرس که از خودت گذاشته ایی باز نمی شود. جواب می آید که اصلا همچین وبلاگی وجود ندارد. گفتم بدانی!

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

طراحی

2 طرح برای "22 مرثیه در تیر ماه" کتابِ الکترونیکی یکی از شاعرانِ محبوبِ من، شمس لنگرودی.

























نمی دانم چرا آن یکی طرح بارگذاری نمی شود. برای دیدنِ طرح دیگر بر روی لینک زیر کلیک کنید.

http://www.shamselangeroodi.blogfa.com

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

مجسمه ی چوبی

چه بر سر ما آمده؟ چرا با هم حرف نمی زنیم؟ دلیلِ این همه کاردِ کاشته در دهان چیست؟ برای این که تنهایم گذاشته بودی اینقدر عصبانی بودم؟ اما این عصبانیت که به روزهای رفته تعلق داشت. چطور با دیدنت بدون اینکه بخواهم راهش را پیدا کرد و خودش را رساند؟ من که می خواستم آهسته حرف بزنیم، آهسته بشنویم. شاید این آتشفشانِ کهنه آرام می گرفت، اگر نمی خواستی که جواب تک تکِ حرف هایم را بدهی....اگر آن صندلی برای من گذاشته شده بود....اگر کلمه ها اینقدر خبرچین نبودند....
خودآگاهِ من از حرف هایی که چون چاقو زخمیت کردند چیزی نمی دانست. هر چه که بود پنهان شده بود و من پیدایش نکرده بودم. نمی دانستم که نبودنت آنقدر عاصیم خواهد کرد، آنقدر ناتوان. نمی دانستم که تا این حد از این که از خودت محرومم کرده ایی دلخورم. نمی دانستم که نمی شود دوستت نداشت. حتی دیگر از خودت هم چیزی نمی دانستم. هر چه که بود خیال بود. خیالی از چه بودی و چه دوست داشتی و چه می گفتی...
نمی دانم چرا شبیه بره ایی بودم که با پای خودش یه مسلخ می رود. تنها می دانم که می خواستم نگاهت کنم برای آینده، برای روزها و لحظه هایی که نمی بینمت. ففط می خواستم نگاهت کنم و بفهمم کسی که عاشقانه ترین شعرهایم برای او بود چه شکلی ست....چه طور می خندد.... چطور نگاهم نمی کند....حتی چگونه مرا نمی بیند....
خسته ام. خسته ی همه روزهای رفته. چشم هایم درد می کنند و یادم نمی آید که چگونه این همه راه را آمده ام.

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

نقشه ی گنج

بچه که بودیم
تمامِ آرزوهایمان
خلاصه می شد
در یافتنِ یک جزیره ی ناشناخته
پیدا کردنِ گنج
و جنگ با دزدانِ دریایی
بزرگ که شدیم
پشتِ هر دیوار
یا کهریزک پنهان کرده بودند
یا گورهای دسته جمعی
و ما
سرگردان
در سرزمینِ مادری
با نقشه های کودکی
پی همبازی های خود می گردیم .
19/6/88

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

نامه ایی برای همه ی ما

Dear Maryam,
I have seen all the pictures sent by you and after seeing them my heart is filled with grief and sorrow. I hope I could help my Iranian friends in some or the other ways. I request you to keep faith in Humanity and good. Truth will win in the end. Through you I would like to convey to all dear Iranians that we Indians stand with you during this testing hours. I hope you all will fight against the injustice. Always remember Peace and independence has a price attached with it.I ask u all are you ready to pay the price? If yes then fight against the injustice and be ready to make sacrifices. India has always stood for Peace, Independence and Non violence and we are with you all to support in your struggle.Meanwhile dear you take care of yourself. and do keep in touch.Waiting for your reply
Your friend,
Sunny
On Sun, Sep 6, 2009

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

تابستان خود را چگونه گذراندید؟

پیش از این
همه ی فصل ها
به تابستان می رسید
همه ی راه ها
به خانه
چه فایده از ندیدنِِ این همه فصل
این همه رنگ
این همه بو
چه فایده از قرص های خواب و
قطارهایی در دلِ کوه
چه فایده داشت تابستان
جز تنهایی و سکوت
جز نبودنِ او
14/6/88

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

همین!

نمی دونم چرا موقع خوندن هر کتابی که حروف الفبا رو مثل بلورهای یخ کنار هم چیده، زارت به یادِ کسی می افتم که نیستم. اونوقت خنده ها وارونه می شن....اونوقت یه حرفی که یه جایی که یه روزی قورت دادم انگشتاشو می ندازه تو گلومو حتی ولم نمی کنه که خفه شم... اونوقت یه سکوتی که نمی شکنه، که نمی زاره، که نمی شه، که نمی تونم.
اگه هیچی پیش نیاد.... اگه هی منتظر بشی و نشه.... اگه یه فنجون چای داغ وسط تابستون یخ کنه.... اگه بی حوصله شی.... اگه وسط یه راه نشسته باشی و پا نشی.... اگه نفس تازه کردن به باریکی راه کش بیاد و دیگه نخوای تکون بخوری.... اگه همه چیز به همه چیز بیاد....
آخه مگه چند وقت می شه یه چای داغُ ، داغ نگه داشت؟
فکر کنم یخ کردم. یه فنجون چای سردم که به دردِ خستگی نمی خورم.

۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

یه شعرِ تازه

از دست هایمان
گورهایی گمنام ساختند
از گلدان
مزارِ شمعدانی ها
بر آینه حسرت پاشیدند و
خاک بر خاطره ها
دفن های شبانه
شایعه ی شیطان نبود
آسمان، گورستانِ ستاره هاست.
7/6/88

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

پس گرفتن کارت دعوت

پ.نِ جا مانده از پیام قبل، به ترتیب حروفِ الفبا:

الهام، مرضیه و نسرین شما از استثناهای من هستید لذا به این مهمانی دعوت نخواهید شد. از مالیدنِ صابون به شکمتان جدا خوداری فرمایید.

امضای برابر با اصل
میزبان

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

گود بای پارتی

چند وقتيه که شدم مثل معلم های دبستان که يه خودکار دست می گرفتن و تک تک مشقا رو خط می زدن. با اين که هرگز دفتر و کتاب هام رو تميز نگه نمي داشتم و کلی شلخته بودم، آی ی ی ی لجم می گرفت. انگار که جای دفترِ مشق، رو صورتِ خودم خط می کشيد.
حالا شدم يه معلمِ خودکار به دست که راه افتاده وسط مردم و اسم هاشونو خط خطي مي کنه. چند وقته که ديگه از دست دادنِ آدم هايي که توي دلشون جايي ندارم آزارم نمي ده. چند وقته که حاضر نيستم به خاطرِ نگه داشتنِ اون ها، لبخند های وارونه بزنم. دارم ياد مي گيرم که از سر راهِ مردم برم کنار. بزارم هر کس آزادانه تصمیم بگیره. حتي اگه دلم يه دفترِ مشقِ خط خطي بشه.
پ.ن :
اگه تصمیم گرفتین خودتون بمونین قبلش يه گود بای پارتی بگيريد. مبادا آلبومِ عکستون خالی بمونه!

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

از این هم بدتر بود

نزدیک به 2 سالِِ پیش شنیدم که زندانی ها پیش از شکنجه مجبور به پوشیدن انگشتر شکنجه گرِ خود بودند. این کابوس رهایم نکرد تا شعر شد. هنوز هم نمی دانم که دلیلِ این کار چیست.

"کابل های برق"

این همان برقیست
که از تنِ تو گذشته
پس چرا مرا پس می زند؟
اگر دست در آب می بردی
من تن به خنکایش می سپردم
حباب می شدم
او در آغوشم می گرفت
و نوازشم می کرد
این همان آبیست
که از توربین ها،
از تو گذشته
پس چرا نمی گذارد لمست کنم؟
چرا دست هایم گر می گیرند؟
و انگشترم
چون ماری کبود
دورِ انگشتم حلقه می زند
15/12/86

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

فلش بک

این روزها، هولناکیِ زنده بودن سراغم می آید


میان جنازه های اسب ها و آدمیان
به نحو هولناکی زنده مانده ام
کاش در گودی چشمانم
کاه، کاشته بودند
پیش از آن که
چون مترسک
بر کشتزارِ مردگان
میخکوبم کنند.
12/12/86

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

جادوگر

"88/3/31"

یأس، پاک کنی بود جادوئی
مداد هم که می شد
خانه ایی می کشید
بزرگ، اما خالیِ خالی
خانه ایی با درهایی که هرگز پیدایشان نمی کردی
خانه ایی با دیوارهایی بلند
که مرا از نگاه تو پنهان می کردند
یأس، صدای من بود
که نمی رسید
همچون شاخه ایی منتظر
که هرگز
تابستانِ میوه های خود را ندید
31/3/88

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

سر باز کردن یک زخم کهنه

چطور می شه "هیچی" رو تموم کرد؟ فکر کنم تمومش کرده بودم. اما دست خودم نبود. مگه می شه این شعر رو خوند ولی دوباره و دوباره و دوباره به تو فکر نکرد.....
"در آنسو"
در آنسوی دنیا زاده شده بودی
دور بودی
مثل تمام آرزوها
و ریل ها
در مه زنگ زده بودند
هیچ قطاری حاضر نبود
مرا به تو برساند
من به تو نرسیدم
من به حرفی تازه در عشق نرسیدم
و در ادامه خواب های من
هرگز خورشیدی طلوع نکرد.
رسول یونان
پایین آوردن پیانو از پله های یک هتل یخی

مشروطی

مشروط شدن اونم توی ترم 1 رکوردیه که آن را به کمک دوستان سخاوتمندم شکستم! مي پرسین چه جوری؟
داستان از اونجایی شروع شد که تصمیم گرفتم 20 بگیرم.(بعد می گم تو چه درسی!) تا خود صبح نشستم و خوندم. 6 بود که خوابم برد. 11 پاشدم و هیچ تصویر درستی ازاینکه کجا و کی هستم نداشتم. اما تلپی مهر دانشجو بودن خورد پسِ کلم (همون مهری که باعث ستاره دار شدن ،باتوم خوردن، و در برخی موارد کاملا عادی باعث خفه شدن می شود!) که من کجا این جا کجا، پس امتحان کو؟؟ هم اتاقی های بهتر از جانم که از قضا هم کلاسی هام و از قضا تر هم رشته ای هام بودند، آن چنان آرام و مهربانانه از اتاق به سمتِ سالن امتحانات عزیمت کرده بودند که مبادا خدای ناکرده من بد خواب شوم! وقتی هم که از آن ها پرسیده شد: خب چرا؟ جواب دندان شکننده ایی دادند که: مگر می خواستی امتحان بدهی! این شد که من رکورد مشروطی ها رو شکستم، اولین صفر رو از چنگال استادان در آوردم و این افتخاریست که به ندرت نصیب دانشجویی می شود!!!

پ.ن
درس مربوطه فارسی بود! حالا چرا می خواستم 20 بگیرم، خب خدایی ناکرده شاعرم!

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه




بیش از این نمی شد که نبود!

پس این شروع من است.



میان آش و دود
کوچه ها را آفریدم
پی در پی
تو در تو
و از خوابت گریختم
از رویایی که بدل به کابوس می شد
سایه ها در آغوشم کشیدند
و پناهم دادند
در فریادی که سراسیمه بیدارت مي کند
از خوابت رفته ام
از یادت چطور؟
88/5/19