۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

اینقدرها هم مرزبندی شده نیست، خانم!


از میانِ کلمات

سلام و خداحافظ

از میانِ آدم ها

مسافرانِ گم کرده راه

از عمر

تولد و مرگ

تمام امروز فکر می کردم

دنیا چیزِ دیگری داشت که نبود؟

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

!!!



چشمانم را مي بندم

به امتحانات آخر ترم فكر مي كنم

به حساب بانكيم كه خاليست

و اين كه غذاي فردا چيست

چشمانم را كه باز مي كنم

فردا آمده

من زنده ام 

و اگر امروز كسي را اعدام كرده باشند

چيزِ مهمي نيست.



4 دي 1389

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

و ما یکدیگر را سر می کشیم تا آخرین نفس


نه گریستن می دانیم

نه خندیدن

نه سکوت

و نه حرف زدن

پس چگونه گذشت سال های زندگیمان

چه می کردیم این همه مدت؟



- و این طور است که آدم خودش را از تکرار خواستن یک چیز آزاد می کند؛ مثل گوش دادن مداوم به موسیقی مورد علاقه تا جایی که اگر یک بار دیگر بشنوی بالا می آوری رسماً.