۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

اینقدرها هم مرزبندی شده نیست، خانم!


از میانِ کلمات

سلام و خداحافظ

از میانِ آدم ها

مسافرانِ گم کرده راه

از عمر

تولد و مرگ

تمام امروز فکر می کردم

دنیا چیزِ دیگری داشت که نبود؟

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

!!!



چشمانم را مي بندم

به امتحانات آخر ترم فكر مي كنم

به حساب بانكيم كه خاليست

و اين كه غذاي فردا چيست

چشمانم را كه باز مي كنم

فردا آمده

من زنده ام 

و اگر امروز كسي را اعدام كرده باشند

چيزِ مهمي نيست.



4 دي 1389

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

و ما یکدیگر را سر می کشیم تا آخرین نفس


نه گریستن می دانیم

نه خندیدن

نه سکوت

و نه حرف زدن

پس چگونه گذشت سال های زندگیمان

چه می کردیم این همه مدت؟



- و این طور است که آدم خودش را از تکرار خواستن یک چیز آزاد می کند؛ مثل گوش دادن مداوم به موسیقی مورد علاقه تا جایی که اگر یک بار دیگر بشنوی بالا می آوری رسماً.

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

و اگر نيست بعضي ها



بعضي آدم ها

آهن هاي پَرچ شده به زمينند

براي نگه داشتن يك سر پناه

بعضي ها ريشه هاي گلي كوچكند

در آرزوي آب، خاك، هوا

بعضی ها اما نسيمي هستند

از ميان موهايت مي گذرند و

يادت مي آورند

كه روز، روزيست زيبا.



- مي خواهم بگويم خيلي چيزها را از دست مي دادم اگر چند روز يك بار به وبلاگ ليلاي ليلي نمي رفتم و ترجمه هايش را نمي خواندم.

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

زمين از پدرم خالي ست *



چندين و چند بار

اين تلفن زنگ خورد

بارها و بارها sms رسيد

اما من

دستانم را از روي گوش 

از روي چشم 

بر نداشتم

بگذاريد فكر كنم نمي دانم.



- مليحه و اندوهي كه نمي توانم با آن روبرو شوم...

* احمد رضا احمدي

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

پیاده روی


شاید زندگی

آن پایی ست که اول بر می داریم

تا قدم بزنیم

یا شاید

سایه ایست که دنبالمان می کند

تا بدانیم هستیم

شاید هم شانه به شانه راه می رویم

و حرف می زنیم با هم

از آن چه گذشت و

آن چه می خواهیم بگذرانیم.



- دست پاچه شدن در به دست آوردنِ فرصت براي جبرانِ اشتباه، اشتباه ديگريست كه به آساني از ما سر مي زند.

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه


به دردم نخورد

آفتابِ بعد از ظهر

گل هايم را مچاله كرد و

عطرشان را جارو كرد و برد!

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

نبايد مولانا و سعدي را جا مي گذاشتم در خانه تا اين شعر بي نام بماند


خط هاي صورتت را دنبال مي كنم

و مسير زندگيم را مي بينم

كه با خنده هايت

روشن مي شود.


- بازگشتِ پ.ن!

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه


چه شعري مي توانم بگويم برايت

وقتي كه از «الف» تا «ي» سرزمين صفحه ي من

بيزار و دلخورند از

نشستن در كنارِ هم.

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

تيز مي روي جانا، ترسمت فرو ماني


فقط زمانش را تعيين كنيد

ما خود همه چيز را از بريم

نام هايمان را در جيب مي گذاريم

و به موقع

خودمان را معرفي مي كنيم.



21 مهر 89

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

به دل نگير، فعلِ ماضيِ من


خوشبختي من

پيدا كردنِ تو

از ميانِ اين همه ضمير بود.


20 مهر 89

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

تكه ايي از تكه ايي بزرگتر


...

و من

چون اعتراضي كوچك

پس گرفته شدم.


17 مهر 89

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

بارانِ شهرِ خودم


قبل از رفتن

نگاهم  را می اندازم

پشت در

جایی که گلِ کفش هایت را پاک می کردی

هر پاییز که می آمدی

سراغِ خانه ی من.



8 مهر 89

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه


نیازی نیست

از هر دری بگویی

از یکی هم که رد شویم

یا دور شده ایم

یا نزدیک تر.



5 مهر 89

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه


باید صبوری کنم

تا کلمات ته نشین شوند و

شعرم از آبِ گل آلود

رد شود.



4 مهر 89

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه


آهای جمعه ی متروک

اگر شنبه از تو بهتر بود

تمام روز را می خوابیدم

که نه آمدنت را ببینم

نه رفتنت!



اولین جمعه ی مهر

از روزهای آخرِ خانه

چه چیزی می توان برداشت

که در ایست های بازرسی

از دست نداد.


2 مهر 89

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه


نه مفسرم

نه علوم سیاسی خوانده ام

اما می دانم

از آن در و پنجره ایی که جنگ

لولایش را می بوسد و داخل می شود

چیزی جز خاکستر باقی نمی ماند.



31 شهریور 89

تنها چیزی که از تو ماند برایم

صدایت بود

که آن هم وقتی هنگ کرد

دیگر بالا نیامد.


30 شهریور 89

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه


بلند گو نیست، شعر

که پشتش بایستی و فریاد بزنی

به بهانه ی تعهدِ اجتماعی

یا مکانی مناسب

که از آن پرچم آویزان کنی

شعر، دهانِ کوچکیست


که وقتی با آن می خوانی

تنهایی اما

چندین و چند نفری.


29 شهریور 89

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

روزی از این سرزمین خواهم رفت

تا دوریمان را

گردنِ فاصله های که با متر سنجیده می شود

بیندازم.


28 شهریور 89

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه


روزها از پی هم می گذرند و من

هر از چند گاهی یادم می آید

کارهایی مانده

که هنوز انجام نداده ام

صدای تلفن

خوابِ نیمروز

و تکه ابری در آسمان

حواسم را پرت می کند

کم کم پیر می شوم و

آرزوهایم چون جنینی نارس

سقط می شوند.


27 شهریور 89

امروز از آن روزهایست

که فکر می کنم

حرفی برای گفتن دارم

از آن روزهایی که باید

دهانم را ببندم!


27 شهریور 89

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه


حرف های اضافه

دست کلمات را می گیرند و

از شعرم می روند

تنها چیزی که می ماند

نقطه ای ست

که آخر خط را نشان می دهد.


26 شهریور 89

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه


چه خوش خیالم

منی که می خواهم شاعر بمانم

وقتی زندگی ام

شاعرانه نیست دیگر.


20 شهریور 89

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

که این طور!

ریختی ام درون فنجان و

مهمان هایت لب نزدند

سرد شده بودم عزیزم

سرد و تلخ.



11 شهریور 89

برای تو


مرا ببخش که بارها نشاندمت

پشت این همه «تو»

که خطاب می کردم

تا فقط بهانه ایی باشی

برای سرودن

مرا و کلمات را ببخش

که هر تصویری از تو ساختیم

جز خودت.


11 شهریور 89

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

برای ایلی!


نگاه می کنم به جای خالیت

و واژه ها را می بینم

که سراسیمه به شکل تنت در می آیند

مثلِ نقاشی که بخواهد

با یک گوش بریده و

یک حرکت قلم

چون ونگوگ نقاشی کند!


9 شهریور 89

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه


شعر نیست این که می گویم

چهار پایه ایست

که از کلمات می سازم

تا اگر روزی، روزگاری

بگذری از این جا

بنشینی و خستگیت در برود.


8 شهریور 89

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه


بی حوصله گی دستت را می گیرد

می گذاردت سر کوچه

چون بچه ایی سر راهی

که به اشتباه به دنیا آماده

حالا هر چه می خواهی بهانه بگیر

گریه کن

کسی نیست که آرامت کند

هیچ کس نمانده.

7 شهریور 89

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

در ادامه ی شعرِ قبل


تو در گل

در خون

در کثافت

دست و پا می زنی و

در آب غرق می شوی

آن وقت من

از ایستادن درختی می گویم

که از ریشه در آمده است!

چه کنم پاکستانِ من

چه کنم جز فریب دادنِ خودم!

4 شهریور 89

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

برای سیل زدگانِ سرزمین پاکستان


سیلاب هم که شود

ریشه های تو آنقدر قویست

که شاخه هایت را در آسمان نگاه می دارد

گیریم تمامِ برگ هایت را با خود ببرد

درختِ پاکستانیم!


1 مرداد 89

برای امروز که نرفتی سرِ کار!


تا کی

تا کجایش را

اگر بگویم می دانم

که دروغ گفته ام عزیزم

پس بگیر قلبت را

از رگ های بن بست

و کرختی دستانت را

از زیر چانه ات

نباید کمتر از معجزه باشد

چشم های تو

شبی که دوباره از شادی برق بزند

ولب هایت

وقتی که می خندد.


1 شهریور 89

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه


دست می دهیم با هم

در انتهای مسیر

خاموشیم

چرا که هیچ چیز بدرقه امان نمی کند

جز خاطراتی

که گذاشته ایم در کوله بارِ هم.


31 مرداد 89

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

آن وقت بگوییم که ما بسته دهانیم*


نشسته ایم روبروی هم

به خیال آن که با هم حرف می زنیم

ولی عزیزم


ما فقط بلند بلند فکر می کنیم.


30 مرداد 89


*مولانا

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

از ایشان شبیخون و از ما کمین*


نشسته ایی با دوستی از دورانِ کودکی

با خاطراتی مبهم

و بازی هایی که از یاد برده ایی

آهای شاعر جوان

در جوابِ این که چه کاره ایی

به هم بازی قدیمی

چه می گویی؟


28 مرداد 89


*فردوسی

که گر ویران شود عالم بسازیم*


فقط سرودن و پس و پیش کردن کلمات

که کافی نیست

تا بتوان از آن سوی دیوار

تصویرِ زیبایی ساخت

بیا با خورشیدِ دست هایت

پشت این پنجره ها

گل های شمعدانی بکار

و باقیش را بسپار به من

هر روز آبشان خواهم داد.


28 مرداد 89


*مولانا

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه


به دیوارِ خانه ات سنجاق نمی شوم

از آسمان آویزانم

درست مثلِ دست هایت

که نمی دانی چه کارشان کنی

وقتی که در را پشتِ سر می بندم

و ترکت می کنم.


25 مرداد 89

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه


عقربه های زمان

پوستم را سوراخ می کند

چرخ دنده هایش

استخوان هایم را می شکند

تو روبرویم می نشینی و می گویی

چه خوب که هنوز زنده ایم!

که زمانِ زیادی مانده است!

گوشتم میانِ عقربه ها قیچی می شود

و تو کلمات را می سوزانی و

خاکسترش را به صورتم می پاشی

زندگی من

همین لحظاتیست

که نگاه می کنی و نمی بینی

سال هایی که چون سراب گلویم را می سوزاند

عزیزم، من تمام می شوم

گوش کن!

صدایم صدای عقربه هاست

با مشت به دیوار می کوبد

تو اما روبرویم می نشینی

و تنها لبخند می زنی!


3 مهر 87

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

خبرت خراب تر کرد جراحتِ جدایی*


برای آیدونگ!


تمامِ تابستان را دویدم

تا دور شوم از صدایت

که چون خون

تکرار می شد در سرم

تمامِ تابستان را خط زدم

تا پاک شود تصویرِ نگاهت

از روزهایم

تمامت کرده ام من

و انگار در مرکزِ زمین ایستاده ام

نه می توانم باز گردم

نه می توانم بروم.


*سعدی

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

چون پسِ پرده می روی، پرده ی صبر می دری*


نیستی و از خودت

هیچ ردی به جا نگذاشته ایی

در این دنیای مجازی

راست می گفتی نازنین

این بار از آن بارها نیست!

20 مرداد 89


* سعدی

چو هست آبِ حیاتت به دستِ تشنه ممیر*


گورِ بابای غم های عالم

گورِ بابای نمی شود، نمی توانم

بیا با هم

بنشینیم بر گلیمی

که هر چه هم پاهایمان را دراز کنیم

کم نیاید.

20 مرداد 89


* حافظ

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

برای مادربزرگم که وقتی رفت، نبودم


می شمارم 1

می شمارم 2

می شمارم 3

و صبر می کنم

تا تمام گوسفندها از پل بگذرند

و ستاره ها

تک تک خاموش شوند

آه، عزیزم

دیگر در خواب هم نمی بینمت.

19 مرداد 89

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

وگر تن هست در کاهش ببین جان را تو افزایش*


چند قاشق برنج

یک لیوان چای داغ

و دست هایی که آرام آرام

سرد می شود بر میز

زندانِ دندان های من است

که قفل می شود

هر بار که تو باز می گردی

از بهداری به انفرادی.

17مرداد 89


* مولانا

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

چو خیالِ آبِ روشن که به تشنگان نمایی*


خوابِ کدام دشت را می بینی

که بنفشه های وحشی

از بسترت روییده اند

و در امتدادِ دست هایت

بید های مجنون می رقصند

نه این که نمی خواهم ببینمت اما

دلم نمی آید بیدارت کنم.


*سعدی

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

برای سارا اردهالی که با شعرش بهانه ی این شعر شد


هر کس را یک بار می توان کشت

و من فکر می کنم

تمامِ ترس این همه اسلحه

این همه گلوله

از همین است.


12مرداد89

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

چند گریختم نشد، سایه ی من ز من جدا*


این روزها شعرهایم را

بر مانیتورهای خاموش می نویسم

بر پیام هایی که send نمی شوند

این روزها

بدونِ کلمات فکر می کنم

و وقتی صدایم می زنی

یادم نیست

که چه می خواستم بگویم.

9 مرداد 89

*مولانا

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

این چنین اگر یقین سیاه ماند*


مفسرانِ اندیشه های نجات دهنده

پشتِ واژه های حقیر مویه می کنند

در پی نیافتن کلمه ایی

خطوط، خطوط، خطوط

این جا ستاره ها

پالاینده های ذراتِ نورند

و سیاست

کارخانه ی کنسرو سازیِ وقایع.

23 بهمن 82


- از این پس قسمتِ پی نوشت و نظرات تعطیل خواهد بود.


* مصراعِ یکی از شعرهای خالده فروغ، شاعرِ افغانی تبار

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

نبود بر سرِ آتش میسرم که نجوشم*


می خواستم درونِ تُنگِ تنم بمانی

شب که می شد

فلس هایت از ورای پوستم می درخشید

و طرحِ لب هایت

نهایت تخیلِ انگشتانم بود

انگار چشمه ایی در امتدادِ رگ هایم می جوشید

و من گریه نمی کردم

تا خشک نشوم

تا پوستم تورِ تَنگِ تو نباشد.





- دوباره دلت اون عکسو قاب گرفت تا بشینی روبروش غصه بخوری؟ دوباره حوصله ی بزرگ شدنو نداری؟ بلند شو دیگه دوستِ خوبم، بلند شو و ترجمه کن آوازهایی رو که گنجشکا اون طرفِ پنجره می خونن؛ فقط تویی که حرفِ اونا رو می فهمی، به ما هم بگو که چی می گن.


- این مرضیه نه، اون مرضیه! می گه می خواد بره تار یاد بگیره، بی وجدان دف هم بلده؛ حالا من که مثلا عاشق یاد گرفتن پیانو هستم همین طور بی خیال نشستم که پیانو خودش هِلک هِلک بیاد منو یادم بگیرونه!


* سعدی

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه


نه به من

نه به تو

نه به ما

چیزی مربوط نمی شود

همه از آن هایند

همه از ضمیرِ مشترکِ غایب

همه ی نام ها

همه ی تقدس ها و همه ی تبرک ها

هیچ یک به ما مربوط نیست

اما هر یک

به غایت

دست و دلمان را می سوزاند.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

برای ملیحه


مفتِ سگ هم نمی ارزد

این شعر

اگر تو را باز نگرداند.




- این گودی ایی که افتاده پای چشم های من اصلا خوب نیست، باید پرش کرد. صورت که جای خاک کردن خاطرات نیست.

- برویم کویر یا برویم شمال؟ من که دلم پی یک آسمانِ پر ستاره است؛ دلِ تو چطور؟

- خوب که نگاه می کنم به خودم می بینم این روزها دلم مرز می خواهد، این روزها یاغی و سرکش نیستم، این روزها دلم نمی خواهد خودِ سر به هوایم باشم. می خواهم سرم را بیندازم پایین و درست از روی خطی بگذرم که فاصله ها را نشانم می دهد؛ خطی که سفت و سخت امنیتم را تضمین کند. چه ترسو شده ام، بهتر است دیگر به خودم نگاه نکنم!


۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه


صیاد یا قربانی

چه تفاوتی دارد؟

همه داغداریم

و در این آتش می سوزیم

بگذار کمی در آغوش هم

گریه کنیم.

24/4/89

آری شترِ مست کشد بارِ گران را*


جنگ، جاده هایش را

از روی رگ هایی که به قلب هایمان می رسید

انتخاب نکرد

رفت

و هر جا که توانست

خون پاشید

دلمه بست

و نامش را گذاشت

لازمه ی زندگی بشریت!


23/4/89


- این روزها کلمات شعرهایم را از فروشگاه های مزور سفسطه جو نمی خرم؛ میان مکالمه های ساده پیدایشان می کنم و تا اهلیِ حال و هوایم نشوند از شاخه نمی چینم.

*سعدی

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

تمامِ سال های پشتِ سر، به درک!


بعضی سال ها

چرک نویسِ سال های دیگرند

چند ساله ام؟

من که سطلی پر از زباله دارم.

20/4/89


- نمی دانم ارسطو بود یا افلاطون که می گفت خوشبختی نه در داشتن چهره ایی زیباست نه در ثروت نه در قدرت نه در... بلکه در تاثیریست که یک فرد بر جهانِ پیرامونش می گذارد. نمی دانم که جهانِ پیرامونِ تو هستم یا نه؛ شعرهایت ولی در من اثر می کنند؛ شعرهایت ولی شاعرم می کنند دختر.

- این روزها دارم کتابِ پابرهنه ها اثر زاهاریا استانکو با ترجمه ی احمد شاملو رو می خونم و اصلا از خوندنش لذت نمی برم! به هیچ کس هم پیشنهادش نمی کنم.

- بعضی دلخوری ها بامزن و بعضی بداخلاق و تلخ و بچه گانه؛ چی باعث می شه که دلخوری ها با هم فرق داشته باشن؟ حالت صورت؟ طرز ادای جملات؟ و یا ایگنور کردن؟

- ملیحه، فکر کنم هفته ی دیگر باید برویم کافی شاپ. دعوتم کن تا دیر نشده است!

- میانِ ما هیچ 2 تایی نیست،( تو خود حجابِ خودی حافظ از میان برخیز).

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

مثل بال های یک پروانه


دلم پیِ همین روزهایی ست

که می گذرند

نه در گذشته پرسه می زند

نه چشم به راهِ آینده است

دلم آسوده

سرگرمِ فعل های ساده

سرگرمِ دوست داشتن است.


17/4/89



- وقتی چند بار اجازه بدهی که کسی به اشتباه بیندازدت وقتی با کسانی بوده باشی که مفاهیم کلمات و تصاویر را نشناسند دیگر هر بار که دلت بیاید در یک دوستی قرص و محکم شود آن تهِ تهش شروع می کند به لرزیدن و حالا همین که تو می آیی صاف و ساده توی وبلاگت به اسم صدایم می کنی همین که از آن دور دورها مرا می بینی؛ همین کافیست تا دلم خودش را باور کند و بداند هر اشتباهی تا ابد تکرار نمی شود.

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی؟*


آن که پیله می تَند

کرمی ست که می میرد

برای پریدن

تو که بال هایت

از این سرِ آسمان بود

تا آن سر

حسرت چه مانده بود در دلت

که دوباره پیله کردی، پروانه ی من؟


14/4/89


- می خواستم یک شعر عصبانی بنویسم که آخرِ عصبانیتم را نشان دهد به خاطرِ نبودنت و شعرهایی که دیگر هی فرت و فرت نمی نویسیم در جوابِ هم؛ اما از آن جایی که شعر به خواستن خودآگاهِ ما هیچ کاری ندارد که ندارد که ندارد مجبورم بنویسم: صبر هم اندازه ایی دارد خواهرِ من!

- یادت هست آن روزها پرسیدم (پ.ن) یعنی چه؟! (پ.ن) یعنی همین که آن بالا نوشته ام؛ خوب یاد گرفته ام، نه؟!


* سعدی

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

چند نفر از ما فرصت، هدیه می دهد؟


بچه های بزه کار را

مثل میوه های کال

نگاه می داریم

تا در تابستان هجدهم

از شاخه بشکنیم

و به خود ببالیم

که درخت سالمی داریم!


13/4/89


- محمد رضا، چهار شنبه 16/4/89 در شیراز یک روز بعد از روز جهانی کودک به دلیل قتلی که در 15 سالگی مرتکب شده است اعدام خواهد شد.

- قوانین تابناکی که هر چه بیشتر حکم می کند برای عدم تا هستی، به کنار ولی دلم می خواهد بدانم چند نفر از ما می تواند دست خطا کاری را در دست بگیرد و ته دلش فرو نریزد و نترسد و چیزی به اسم ایمان قلبش را گرم نگاه دارد. چند نفر؟

- دلم سفر می خواهد با کسانی که جان کلمات و جادوی سکوت را می شناسند؛ کسانی که بلد باشند حرف هایشان را با تکبر (من) شروع نکنند و با انزجار(من) به پایان نرسانند. کسانی که چیزی به اسم گوش به میزان لازم داشته باشند. دلم گل های شمعدانی هم می خواهد.

- قرار شده شب ها مثل چند تابستان گذشته برویم دوچرخه سواری و تنها چیزی که فرق نکرده دردسر پیدا کردن چند تا دوچرخه ی خوب است. راستی پریوش تو نمی آیی؟!


۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه


باید پنجره را باز کرد

و پرنده های غمگین را

از پشتِ نرده ها پراند

باید ابرهای سرگردان را

از آبیِ آسمان الک کرد

و دل برید

از درختی که در بهار

ریشه هایش را از دست داد.

10/4/89



- مهم نیست که زندگی چه خواهد کرد با تک تک ما، مهم نیست که بعضی مواقع به زانو در می آوردمان، مهم این است که هر چه بر سرمان آمد معصومیت را پس نگیرد از دلمان.


- شب زیبایی بود، شب موسیقی و گل های آفتاب گردان. چقدر خندیدیم و چقدر دلم می خواست که جاده تمام نمی شد که می رفتیم هم چنان.

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

چه کسی سرش را بلند کرد؟


کلمات چهار پایه می سازند

تا من بنشینم روبروی خودم

شاید ببینم

که چرا می خندد

و چرا گریه می کند

تصویر گنگی

که در برابر من

ایستاده است.

6/4/89


- در جامعه ایی زندگی می کنم که مردمانش در رویاهایشان سر می کنند اما زمانی که به واقعیت سرک می کشند خودشان را به شرایط و دست نوشته های از پیش تعیین شده می سپارند تا هر کجا که شد با خودشان ببرند. در جامعه ایی زندگی می کنم که اکثر جوان هایش با خیال استقلال فکری، از نسل قبل از خود جدا می شوند ولی دوباره بر می گردند به همان عیار سنجش شرافت، از گهواره ایی که در آن رشد کرده اند. در جامعه ایی زندگی می کنم که آدم هایش به شدت حساب گرند اما به ندرت حرف حساب می زنند. در جامعه ایی زندگی می کنم که من، من نیستم؛ که من سر تا پا از همین جامعه ام که همین جامعه است که مرا قضاوت می کند که همین جامعه است که مرا می پذیرد و همین جامعه است که مرا طرد می کند و اکنون منی که عاصیم از ریشه های این جنگل ریاکار؛ منی که خود درخت این جنگلم، چه کنم؟



- دوباره پرواز کن پروانه ایی که بال هایت از زمین تا آسمان توفیر دارد با بال هایی که می شناختم پیش از این؛ خوش آمدی.

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

جادوی انسان ستیز کلمه*


چه آمد بر سر جنگلی

که کاشته بودی شاعر؟

چه آمد بر سر عشقی

که در دل می پروراندی ولادیمیر؟

کدام تکه از این ابر را پوشیدی؟

که باد دوباره با خودش برد

از آسمان این شعر.


4/4/89



- خیلی چیزها را که نمی شود نوشت. خیلی چیزها را اگر بنویسم که لاشخورها نزدیک تر می شوند. نمی دانم تا کی، تا کجا می توانم به تنهایی دفاع کنم از حقیقت و معصومیت این درخت در برابر دندان هایی که هر روز تیزتر می شوند. خسته ام و افکار تلخ دوره ام کرده اند. با این سکوت تو، تا کجا دوام خواهم آورد؟


* تکه ایی از یکی از شعرهای ولادیمیر مایاکفسکی، کتابِ ابر شلوار پوش.

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

تو زمین و آسمان این درختی، کجا بروم؟


می خواهم بنویسم برایت

اما گمان نمی کنم

شعری باشد

که بتواند نشان دهد

چقدر دوستت دارم

چقدر می خواهمت.


3/4/89

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

سال خون مرتضی*


برای ژوژمان کامپیوتر تخصصی باید یک چهره کار می کردم. نمره ی من پایین ترین نمره ی کلاس شد و استاد به کار من گفت بدترین کار کلاس! و این تنها چیزیست که مهم نیست؛ مهم تویی که باید در یک دانشگاه دولتی روبروی یک استاد دولتی لبخند می زدی که زدی.
* تکه ایی از یکی از شعرهای شاملو

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

خورشید بودی که برگشتی

تا گرمایت را پس بگیری

آسمانی که به اشتباه

پرنده ایی را پرواز دادی

نگاه کن به این درختِ بی ریشه

درخت بی برگ

چه مانده که پس بگیری؟؟؟

30/3/89

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد*


چه به مرگ نزدیکم

منی که لاشخورها برای نجاتم

از فرسنگ ها فاصله

به پرواز درآمده اند.

24/3/89


- کجای تف کردن ادعای دوستی بر صورت معنای زیبای دوست داشتن می دهد؟


-درست که خسته فروخته شده ام به دنیا اما این قزل آلا و این دام ها که با هم سنخیتی ندارند. در دنیای من هر کس به خاطر خودش می ماند و از دنیایی هر کس به خاطر خودش می روم. گیریم که کسی نبود روزگاری که من دوست می داشتمش؛ تو هم نبودی و نخواهی بود کسی که می خواستم. روی ویرانه های دیگری خانه می سازی، فکر می کنی بر پا بماند؟ گیریم کم کنی از ارزش کسی که برایم ارزشمند بوده است؛ کجا را می خواهی به دست بیاوری پسر؟ پایکوبی می کنی در انتظار خشکیدن درخت من تا قدر تو را بدانم؟! دنیا نه در دست تو و نه در دست دیگریست که بخواهی بریزی به پای من! ما فقط می توانیم دوست داشته باشیم، فقط.


- راست می گویی هر اشتباهی جنبه های مثبتی هم دارد و میان این همه درد تو تنها پروانه ی منی مرضیه جان، یادت بماند.


* حافظ

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

عميق ترين جاي رودخانه كجاست؟


روزگار

دست هاي بي ترديدي در آستين دارد

براي لمس صورتك هاي چوبي

دست هايي كه ماه ها و سال ها

صبورانه

تنها اندكي را خواهد خراشيد

ما باهم قدم خواهيم زد

چاي خواهيم خورد

تو حرف هايي خواهي گفت

و من

چه چيزهايي كه نخواهم ديد.

8/85


- دوستان قديمي، دوستان مشترك، باورم نمي شد كه اين قدر شبيه هم شويد! هر يك شبيه چاقويي در قلب، نشسته روبروي يك صندلي خالي، بر ميزي كه موريانه ها پايه هايش را جويده اند؛ از چه تاس مي ريزيد؟ هم بازي شما مدت هاست كه باخته اين اتاق تاريك را ترك كرده است.


- هر چقدر هم كه عاشق پريدن باشي بعضي آسمان ها سهمِ تو نيست. از دعوت به مهماني بازگشت به آسماني كه از آن رانده شده بودم تنها جفتي بال شكسته و چشماني غمگين مانده در تنم. مهمانيي كه اشتباه كوچك صاحبش بود! و حالا تو آمدي و آسمان دستانِ دوستيت. در بيداري به هر چه خواستي رسيدي و حالا نگرانِ خواب هايت هستي؟ تو اگر در خواب كابوس مي بيني من با چشمان باز تجربه اش مي كنم. پيش از اين در آسمانت بوده ام. جايي براي من ندارد. مليحه ي من آغوشت را ببخش به كساني كه لايق صداقت دست هايت هستند؛ نه من.


- كم كم داشتم نگران مي شدم كه نكند از شاعري فقط تخلصي مانده باشد برايت و چه خوب كه مي بينم نگرانيم بي مورد بوده است. مهم نيست ديگر كه مردِ كدام راهي، بنويس تا مردِ شاعري بماني.


- تو راست مي گويي، قزل آلاخسته است. راست مي گويي قزل آلا خسته است. مي گويي قزل آلا خسته است. قزل آلا خسته است.خسته است. است.

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

برگشتم


دلت می خواهد از دهانم بشنوی

که مرگ

تنها یک کابوسِ شبانه است

که روز می شود

و تمامِ کسانی که رفته اند

دوباره باز می گردند

سرت را بگذار روی شانه ام

چه بگویم عزیزم

مرگ

تک تکِ ما را

به بازی گرفته است.

9/3/89


- نمی دانم این را دارم برای که می نویسم! اما اگر دفعه ی دیگر خواستی مرا از پا در بیاوری یک بیماری قویتر بفرست جانم!


- از روزها و فاصله های حذف ناشدنی می آیی. این چه فاصله ایست که نمی توان برداشت. این چه خنده ایست که تو را پیر می کند و مرا زخمی. چرا به صورتت ماسک می زنی وقتی که می آیی. - تمام این حرف ها علامت سوال دارد اما این کیبورد علامت سوالش خراب است!-


- دست های من

که برای نوشتنِ این شعر نیست

برای بیدار کردنِ تست

وقتی که در خواب

ترسیده ایی.

9/3/89



۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

آرام باش شاعر


شعر نمی شوند

کلماتِ داغدارِ من

به احترام سکوت کرده اند.


- هنوز هم اگر جایی بروم که ردِ انگشتانِ تو کشیده شده باشد این دست و دل من است که می لرزد. صبور باش روزی همه چیز درست می شود حتی اگر آن روز نه تو باشی و نه من. غمِ تو ویرانم می کند گر چه غم من با تو هیچ نکرد.


- مثل این که هنوز بس نیستند مشکلات برایم و من هنوز نفهمیدم که زندگی یعنی چه! بچگی ها آبله مرغان گرفته بودم اما امروز که مثلا بزرگم باز هم گرفته ام و دارم از درد و خنده می میرم! و تعدادی سوال هست که برایم به وجود آمده اند: چند درصد از آدم ها بیماریی را که فقط یک بار می شود گرفت دوباره می گیرند؟ چند درصدشان توی خوابگاه می گیرند؟ چند درصدشان یک هفته قبل از امتحانات می گیرند؟ چند درصدشان از شدت خنده می میرند؟! راستی دلت می خواست شاد باشم، نه؟!!!!!

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

باید فکری به حال این چشم ها کرد


از کدام روز و

کدام فاصله می آیی

که به یاد داری

زمانی دلِ جوانی داشته ام

دوست من

خندیدن با چشم های بسته

وقتی نخواهی کسی بفهمد

دیگر نمی درخشند

هر کسی را پیر می کند

هر کسی را

حتی دلِ خامِ من!

30/2/89


- دوستی ما بر می گردد به پارسال به روزهای خردادی. به من گفتی که حتما روزی نمایشگاهی به یاد کسانی که کشته شدند خواهی گذاشت. یادت هست هنوز آیا؟

- دلم یک مانتو صورتی می خواهد و برای آن یکی مانتو شالی قرمز. چه خنده دار! در اصل اما دلم یک بلوز صورتی و یک شلوار کتانی کرم و یک جفت کفش راحت و یک روبان رنگی که با آن موهایم را ببندم می خواهد. دل می خواهد توی خیابان ها که قدم می زنم باد با موهایم بازی کند و زندگی را روی پوستم احساس کنم. دلم نه مانتو نه شال نمی خواهد!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

آونگ ايستاده


خورشيد

كه سر باز زد از تابيدن

درختي شدم

بي ريشه، بي برگ

كه نمي دانست

چگونه ايستاده است

زمان گذشت

تا بال هاي تو را ديدم

و هنوز حيرانم

چگونه يك پروانه

درختي را

نگاه داشته است.

28/2/89


- چيزهاي زيادي بود كه دلم مي خواست بياموزم، چيزهايي كه سخت و آسان بود و واي اگر كه مي شد و حيف كه نشد. به اين مي گويم درد، به اين مي گويم حسرت؛ كه هر چه مي كنم آرام نمي شود. نه اين كه نمي توانم بخندم نه اين كه نمي توانم شاد باشم اما مي داني آرام نيستم، آرام نمي شوم. شايد بايد شروع كنم به بخشيدنِ خودم. شايد بايد شروع كنم از تو ياد گرفتن؛ از تو كه هزار بار اين رفيق نيمه راه، اين آونگ ايستاده را بخشيده ايي و بال هاي زيبايت را هرگز از درخت من نگرفتي.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

امروز روز روشني بود اگر پنج خورشيد را به دار نمي كشيديد


هر شب


روي ديوارهاي اتاقم

پارچه ي سفيد مي كشند

تا تكه ايي از يك فيلم را نشان دهند

در تمامشان

من مي روم

وتو بي خيال

نشسته ايي روي صندليت.

22/2/89



- امروز يك بسته از مادرم رسيد. 1 ساعت تمام بي آن كه باز كنم بغلش كرده بودم و مي بوسيدم. پر از خوراكي بود و مهرباني. چقدر دلم هوايت را كرده، چقدر زياد مي خواهمت فرشته ي زيباي من.


- امروز برادر نازنينم زنگ زد و گفت توانسته است چند تا يي كتاب در آن آشوب بازارِ ممنوعيت ها و مجوز نداشتن ها برايم بخرد.

- يك راننده ي سرويس داريم به مهرباني پدربزرگ ها. يك روز پرسيدم مي توانم صدايتان كنم پدربزرگ؟ خنديد و گفت چرا نمي تواني؟ حتما. ولي نمي دانم چرا هر بار كه مي خواستم صدايش كنم نمي توانستم. امروز ولي توانستم.


- امروز تنهايي زدم به خيابان. هوا عالي بود و بوي سبز شدنِ خرداد پيچيده بود ميان درختان. پياده مي رفتم و جاي كفش هاي كتانيت كنار كفش هايم خالي بود. هنوز كه نگاه داشتي يشان؟

- امروز سر كلاس انديشه استاد در دفاع از اعدام و قصاص حرف هايي زد كه نمي شد مخالفت نكرد و جواب نداد.

- امروز غذاي سلف افتضاح بود!


- امروز دلم دوباره تنگ شد، بي وفا مواظب خودت باش.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

گرد گیری


عشق

لایه ی نازکی از خاک بود

نشسته بر تنِ اشیا

که تو پاکش کردی

با دستمالی سفید

شبیه همانی

که وقتی اشک می ریختم

به من دادی.

17/1/89

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

دیو و دلبر


با شیشه ی شکسته در دست

به چه زنده مانده این دیو

نمی دانم.

15/2/89



- زمان هایی هست که دست از زندگی کردن برای خودت بر می داری و می چسبی به کار. از اولی که دست برداشته ام هیچ؛ روزهایم را هم مچاله کرده ام و انداخته ام سطل آشغال. یا این درد دارد از من یک کاهل تمام عیار می سازد یا من دارم از دردهایم سواستفاده می کنم.



- باشد، من رفیق نیمه راه، من کفش های لنگه به لنگه، اصلا من کوچه های بن بست، من .... . نقطه چین گذاشته ام که هر چه خواستی جایش بگذاری، بگذار.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

این نیز بگذرد


نه می توانم

آرزوهایم را

بدهم به کولی های عاشق

تا بوی علفِ تازه بگیرند

نه بگذارم سرِ کوچه

تا کارگران شهرداری

با خود ببرند

گذاشتمشان زیر آفتاب

تا چون تکه های یخ

آب شوند

شاید تمام شوند.

8/2/89


- چند روز پیش کسی رو که خیلی وقت بود ندیده بودمش رو دیدم. یه وری نگام کرد و پرسید این چشم های غمگینو از کی گرفتی؟ کو خنده ها و شیطنت هاش؟ خندیدم و گفتم کمی خاک نشسته روشون، پاک که بشه دوباره یادتون میاد. همیشه آخر حرف هاش می گفت پیروز باشی و من همیشه می گفتم شاد. این بار ولی گفت شاد باشی دختر، شاد.


- یک بسم الله ترسناک آمده بود بالای بلاگ اسپات، کجا رفت پس؟!


- شعری زیبا از یک مرضیه ی زیبا:
http://ehrami.blogfa.com/post-200.aspx

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

دوباره ندای آزادی سر خواهیم داد؟


کشاندیم در این مسیر

تا بگویی راهِ من از این جا نیست

و پرنده تنها پرنده است

من که خود

پیش از تمامِ تولدها و یلداها

راهِ دیگری می رفتم

چرا باز گرداندیم؟

3/2/89


- داریم نزدیک می شویم به روزهایی که توی خیابان های خودمان زخمیمان کردند و کشتند. داریم نزدیک می شویم به روزهایی که از مرگ زندگی می خواستیم. نزدیک به یک سال گذشت و حالا از آن همه اعتقاد، ایمان و آرزو چه مانده است؟ هر چه که ماند واقعیت و هر چه که نه یا دروغ ما بود یا آرمانی که از دستمان رفت.

- بدون کلمات و دست ها و صبوریتان روزهای من از این هم سخت تر می گذشت. باز هم برایم بنویسید و بخوانید، آرامم می کند.

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم*

چه آمد سرِ روزگارِ من که طمع به صبوریم کرد و دیگر اشک های آرام و بی صدایم قانعش نمی کند؟ چه آمد بر روزگارم که در فاصله ی یک ماه شروع کرد به بلعیدنِ عزیزانم؟ چه بی رحم و بی تردید شد یکهو آن هم در لحظاتی که فکر می کردم دارد شادی به سراغم می آید. چه شد که هر جا می روم بوی میخک، بوی از دست دادن پیچیده است؟
زمین گرسنه مادربزرگ هایم را یکی قبل عید یکی بعدِ آن گرفتی و یکهو آنقدر دور و بزرگ و تاریک شدی که حتی نگذاشتی با آن دست های پر چین و چروک وداع کنم؛ که حتی نگذاشتی باشم تا باور کنم رفته اند. من که تنها بودن بلد بودم چه نیازی به این همه معلم سختگیر داشتم؟ برای یک بار بلند شدن چند بار باید بیفتم که تمامتان باور کنید یاد گرفته ام؟
*سعدی

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

به اشتباه...

از آن همه واژه

که صف می کشیدند

برای شعر شدن

چیزی نمانده

این ها هم که می خوانید

رهگذرانی هستند گم کرده راه

که به اشتباه

گذارشان به این جا افتاده.

28/1/89


- وقتی 2 سال بدون کارت دانشجویی دوام بیاوری یعنی 2 سالِ دیگر هم دوام خواهی آورد!

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی ست

برای من که دیوانه ی تجربه ها هستم این یکی از زیباترین تجربه هایم بود. زیباترین تجربه ایی که تو به من دادی. زیباترین ترانه هایی که می شد بخوانم. كه مي شد برايت بگويم. این آخرها که تو می ترسیدی از زخمی که بردارم من سرمست بودم از این اشتیاقی که برایم دردی نداشت و گمان تو از زجر کشیدنم تنها دلیلِ عصبانیتم بود. سربه هوایی دیوانه ام من، منی که هیچ بحث و جدلی ندارم که کدام یک عاشق بودیم و حالا کدامیک نیستیم، منی که ناراحت نیستم که می گویی دوستم نداری و هرگز هم نداشته ایی. ناراحتم كه چطور اين همه سال چگونه احساسم را نديدي و گمان كردي شعرهايم براي ديگريست. عاصیم که اصلا دوست داشتن من درخواستی برای پناه گرفتن نبود، که اصلا جنسش آزادی بود و تو فکر می کنی آزارم داده ای. نه، تو تنها نمی دانستی که چه می کنی، همین! گفته بودم که بالی ندارم، یادت هست که چقدر می ترسیدم از این ابتر بودنم؟ باورت می شود که پریدم، درست زمانی که روبروی نگاهِ عریانت گفتم که عاشقم و رها شدم، اوج گرفتم، پشیمان نشدم و پشیمان نیستم. تمامِ هدیه های زیبایت و تمامِ خاطرهایی که داشتیم چه با هم چه با دیگران، برای من می ماند مثل گنج و اندازه ی تمامِ احساسی که نداشتی و نداری از تو بابت تمام تجربه ها چه تلخ چه شیرین ممنونم. این درختِ سیب که چه در نسیم و چه در طوفان رشد کرد و از نهال بودنش زمانِ زیادی می گذرد میوه داده و من به تنهایی مهمانِ مهربانی هایش هستم و چه زیبا و تناوراست این درختِ من که هر چند تازگی ها خورشیدش رفته ولی سربلند و بدون هیچ توهم و خیالی از باریکه های نور برای پرنده اش ایستاده است.


اولین عاشقانه ام که برای تو بود و برایت خواندمش:


رسالتِ لیوان ها

رسمِ بی شکلی آب نیست

جادویست در دستانِ من

برای لمسِ سرانگشتانِ تو

اشتیاقی که دهانم را خشک می کند

می خواهم عقربه های زمانم را به تو بسپارم

برای نوشتن شعرهایی

که فرصتشان را نداشته ایی

برای لحظاتی که نمی دانی

چگونه از دست رفته اند

برای من

شاید دوباره سراغم بیایی.

13/6/87


و آخرین شعری که نتوانستم بگویم، شعری که از من نیست ولی انگار برای من است:


حالا باید بر شانه های دریا باشی!

درست مثل آفتاب صبح

سفر بخیر ای عشقِ زودگذر!

سفر بخیر!

تو هر چه بودی

به رنگِ رویای من بودی

باید تو را دوست می داشتم

وگرنه

پاک ناامید می شدم از خودم.

رسول یونان
از کتابِ (من یک پسرِ بد بودم)