برای من که دیوانه ی تجربه ها هستم این یکی از زیباترین تجربه هایم بود. زیباترین تجربه ایی که تو به من دادی. زیباترین ترانه هایی که می شد بخوانم. كه مي شد برايت بگويم. این آخرها که تو می ترسیدی از زخمی که بردارم من سرمست بودم از این اشتیاقی که برایم دردی نداشت و گمان تو از زجر کشیدنم تنها دلیلِ عصبانیتم بود. سربه هوایی دیوانه ام من، منی که هیچ بحث و جدلی ندارم که کدام یک عاشق بودیم و حالا کدامیک نیستیم، منی که ناراحت نیستم که می گویی دوستم نداری و هرگز هم نداشته ایی. ناراحتم كه چطور اين همه سال چگونه احساسم را نديدي و گمان كردي شعرهايم براي ديگريست. عاصیم که اصلا دوست داشتن من درخواستی برای پناه گرفتن نبود، که اصلا جنسش آزادی بود و تو فکر می کنی آزارم داده ای. نه، تو تنها نمی دانستی که چه می کنی، همین! گفته بودم که بالی ندارم، یادت هست که چقدر می ترسیدم از این ابتر بودنم؟ باورت می شود که پریدم، درست زمانی که روبروی نگاهِ عریانت گفتم که عاشقم و رها شدم، اوج گرفتم، پشیمان نشدم و پشیمان نیستم. تمامِ هدیه های زیبایت و تمامِ خاطرهایی که داشتیم چه با هم چه با دیگران، برای من می ماند مثل گنج و اندازه ی تمامِ احساسی که نداشتی و نداری از تو بابت تمام تجربه ها چه تلخ چه شیرین ممنونم. این درختِ سیب که چه در نسیم و چه در طوفان رشد کرد و از نهال بودنش زمانِ زیادی می گذرد میوه داده و من به تنهایی مهمانِ مهربانی هایش هستم و چه زیبا و تناوراست این درختِ من که هر چند تازگی ها خورشیدش رفته ولی سربلند و بدون هیچ توهم و خیالی از باریکه های نور برای پرنده اش ایستاده است.
اولین عاشقانه ام که برای تو بود و برایت خواندمش:
رسالتِ لیوان ها
رسمِ بی شکلی آب نیست
جادویست در دستانِ من
برای لمسِ سرانگشتانِ تو
اشتیاقی که دهانم را خشک می کند
می خواهم عقربه های زمانم را به تو بسپارم
برای نوشتن شعرهایی
که فرصتشان را نداشته ایی
برای لحظاتی که نمی دانی
چگونه از دست رفته اند
برای من
شاید دوباره سراغم بیایی.
13/6/87
و آخرین شعری که نتوانستم بگویم، شعری که از من نیست ولی انگار برای من است:
حالا باید بر شانه های دریا باشی!
درست مثل آفتاب صبح
سفر بخیر ای عشقِ زودگذر!
سفر بخیر!
تو هر چه بودی
به رنگِ رویای من بودی
باید تو را دوست می داشتم
وگرنه
پاک ناامید می شدم از خودم.
رسول یونان
از کتابِ (من یک پسرِ بد بودم)