۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه


عقربه های زمان

پوستم را سوراخ می کند

چرخ دنده هایش

استخوان هایم را می شکند

تو روبرویم می نشینی و می گویی

چه خوب که هنوز زنده ایم!

که زمانِ زیادی مانده است!

گوشتم میانِ عقربه ها قیچی می شود

و تو کلمات را می سوزانی و

خاکسترش را به صورتم می پاشی

زندگی من

همین لحظاتیست

که نگاه می کنی و نمی بینی

سال هایی که چون سراب گلویم را می سوزاند

عزیزم، من تمام می شوم

گوش کن!

صدایم صدای عقربه هاست

با مشت به دیوار می کوبد

تو اما روبرویم می نشینی

و تنها لبخند می زنی!


3 مهر 87