۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه


شعر نیست این که می گویم

چهار پایه ایست

که از کلمات می سازم

تا اگر روزی، روزگاری

بگذری از این جا

بنشینی و خستگیت در برود.


8 شهریور 89

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه


بی حوصله گی دستت را می گیرد

می گذاردت سر کوچه

چون بچه ایی سر راهی

که به اشتباه به دنیا آماده

حالا هر چه می خواهی بهانه بگیر

گریه کن

کسی نیست که آرامت کند

هیچ کس نمانده.

7 شهریور 89

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

در ادامه ی شعرِ قبل


تو در گل

در خون

در کثافت

دست و پا می زنی و

در آب غرق می شوی

آن وقت من

از ایستادن درختی می گویم

که از ریشه در آمده است!

چه کنم پاکستانِ من

چه کنم جز فریب دادنِ خودم!

4 شهریور 89

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

برای سیل زدگانِ سرزمین پاکستان


سیلاب هم که شود

ریشه های تو آنقدر قویست

که شاخه هایت را در آسمان نگاه می دارد

گیریم تمامِ برگ هایت را با خود ببرد

درختِ پاکستانیم!


1 مرداد 89

برای امروز که نرفتی سرِ کار!


تا کی

تا کجایش را

اگر بگویم می دانم

که دروغ گفته ام عزیزم

پس بگیر قلبت را

از رگ های بن بست

و کرختی دستانت را

از زیر چانه ات

نباید کمتر از معجزه باشد

چشم های تو

شبی که دوباره از شادی برق بزند

ولب هایت

وقتی که می خندد.


1 شهریور 89

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه


دست می دهیم با هم

در انتهای مسیر

خاموشیم

چرا که هیچ چیز بدرقه امان نمی کند

جز خاطراتی

که گذاشته ایم در کوله بارِ هم.


31 مرداد 89

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

آن وقت بگوییم که ما بسته دهانیم*


نشسته ایم روبروی هم

به خیال آن که با هم حرف می زنیم

ولی عزیزم


ما فقط بلند بلند فکر می کنیم.


30 مرداد 89


*مولانا

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

از ایشان شبیخون و از ما کمین*


نشسته ایی با دوستی از دورانِ کودکی

با خاطراتی مبهم

و بازی هایی که از یاد برده ایی

آهای شاعر جوان

در جوابِ این که چه کاره ایی

به هم بازی قدیمی

چه می گویی؟


28 مرداد 89


*فردوسی

که گر ویران شود عالم بسازیم*


فقط سرودن و پس و پیش کردن کلمات

که کافی نیست

تا بتوان از آن سوی دیوار

تصویرِ زیبایی ساخت

بیا با خورشیدِ دست هایت

پشت این پنجره ها

گل های شمعدانی بکار

و باقیش را بسپار به من

هر روز آبشان خواهم داد.


28 مرداد 89


*مولانا

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه


به دیوارِ خانه ات سنجاق نمی شوم

از آسمان آویزانم

درست مثلِ دست هایت

که نمی دانی چه کارشان کنی

وقتی که در را پشتِ سر می بندم

و ترکت می کنم.


25 مرداد 89

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه


عقربه های زمان

پوستم را سوراخ می کند

چرخ دنده هایش

استخوان هایم را می شکند

تو روبرویم می نشینی و می گویی

چه خوب که هنوز زنده ایم!

که زمانِ زیادی مانده است!

گوشتم میانِ عقربه ها قیچی می شود

و تو کلمات را می سوزانی و

خاکسترش را به صورتم می پاشی

زندگی من

همین لحظاتیست

که نگاه می کنی و نمی بینی

سال هایی که چون سراب گلویم را می سوزاند

عزیزم، من تمام می شوم

گوش کن!

صدایم صدای عقربه هاست

با مشت به دیوار می کوبد

تو اما روبرویم می نشینی

و تنها لبخند می زنی!


3 مهر 87

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

خبرت خراب تر کرد جراحتِ جدایی*


برای آیدونگ!


تمامِ تابستان را دویدم

تا دور شوم از صدایت

که چون خون

تکرار می شد در سرم

تمامِ تابستان را خط زدم

تا پاک شود تصویرِ نگاهت

از روزهایم

تمامت کرده ام من

و انگار در مرکزِ زمین ایستاده ام

نه می توانم باز گردم

نه می توانم بروم.


*سعدی

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

چون پسِ پرده می روی، پرده ی صبر می دری*


نیستی و از خودت

هیچ ردی به جا نگذاشته ایی

در این دنیای مجازی

راست می گفتی نازنین

این بار از آن بارها نیست!

20 مرداد 89


* سعدی

چو هست آبِ حیاتت به دستِ تشنه ممیر*


گورِ بابای غم های عالم

گورِ بابای نمی شود، نمی توانم

بیا با هم

بنشینیم بر گلیمی

که هر چه هم پاهایمان را دراز کنیم

کم نیاید.

20 مرداد 89


* حافظ

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

برای مادربزرگم که وقتی رفت، نبودم


می شمارم 1

می شمارم 2

می شمارم 3

و صبر می کنم

تا تمام گوسفندها از پل بگذرند

و ستاره ها

تک تک خاموش شوند

آه، عزیزم

دیگر در خواب هم نمی بینمت.

19 مرداد 89

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

وگر تن هست در کاهش ببین جان را تو افزایش*


چند قاشق برنج

یک لیوان چای داغ

و دست هایی که آرام آرام

سرد می شود بر میز

زندانِ دندان های من است

که قفل می شود

هر بار که تو باز می گردی

از بهداری به انفرادی.

17مرداد 89


* مولانا

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

چو خیالِ آبِ روشن که به تشنگان نمایی*


خوابِ کدام دشت را می بینی

که بنفشه های وحشی

از بسترت روییده اند

و در امتدادِ دست هایت

بید های مجنون می رقصند

نه این که نمی خواهم ببینمت اما

دلم نمی آید بیدارت کنم.


*سعدی

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

برای سارا اردهالی که با شعرش بهانه ی این شعر شد


هر کس را یک بار می توان کشت

و من فکر می کنم

تمامِ ترس این همه اسلحه

این همه گلوله

از همین است.


12مرداد89