۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

امروز روز روشني بود اگر پنج خورشيد را به دار نمي كشيديد


هر شب


روي ديوارهاي اتاقم

پارچه ي سفيد مي كشند

تا تكه ايي از يك فيلم را نشان دهند

در تمامشان

من مي روم

وتو بي خيال

نشسته ايي روي صندليت.

22/2/89



- امروز يك بسته از مادرم رسيد. 1 ساعت تمام بي آن كه باز كنم بغلش كرده بودم و مي بوسيدم. پر از خوراكي بود و مهرباني. چقدر دلم هوايت را كرده، چقدر زياد مي خواهمت فرشته ي زيباي من.


- امروز برادر نازنينم زنگ زد و گفت توانسته است چند تا يي كتاب در آن آشوب بازارِ ممنوعيت ها و مجوز نداشتن ها برايم بخرد.

- يك راننده ي سرويس داريم به مهرباني پدربزرگ ها. يك روز پرسيدم مي توانم صدايتان كنم پدربزرگ؟ خنديد و گفت چرا نمي تواني؟ حتما. ولي نمي دانم چرا هر بار كه مي خواستم صدايش كنم نمي توانستم. امروز ولي توانستم.


- امروز تنهايي زدم به خيابان. هوا عالي بود و بوي سبز شدنِ خرداد پيچيده بود ميان درختان. پياده مي رفتم و جاي كفش هاي كتانيت كنار كفش هايم خالي بود. هنوز كه نگاه داشتي يشان؟

- امروز سر كلاس انديشه استاد در دفاع از اعدام و قصاص حرف هايي زد كه نمي شد مخالفت نكرد و جواب نداد.

- امروز غذاي سلف افتضاح بود!


- امروز دلم دوباره تنگ شد، بي وفا مواظب خودت باش.

۷ نظر:

شهرزاد گفت...

به به
چه روز شلوغی
:)

حمید گفت...

دورود نظرتون سنجیده ست درسته شعر من دچار یک مرز بندی لفظی و نوشتاری هست . منتظر نقد و نظرهاتون هستم . ممنونم.

درخت ابدی گفت...

آفرین:)

nasrin گفت...

midoonesti kheili goli ?

Sou گفت...

می خوانمت همیشه. شعرهات رو دوست دارم. قلم روونت رو بیشتر. شاد باش! شاد!!! اگر توانستی.......

ایمان عابدین گفت...

با این شعر نوستالژی عمیقی یقه ام را گرفت...

شاد باشی
حق نگه دار

mostafa گفت...

خواندیم تان.
سلامت و شاد باشید.