۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

چه کسی سرش را بلند کرد؟


کلمات چهار پایه می سازند

تا من بنشینم روبروی خودم

شاید ببینم

که چرا می خندد

و چرا گریه می کند

تصویر گنگی

که در برابر من

ایستاده است.

6/4/89


- در جامعه ایی زندگی می کنم که مردمانش در رویاهایشان سر می کنند اما زمانی که به واقعیت سرک می کشند خودشان را به شرایط و دست نوشته های از پیش تعیین شده می سپارند تا هر کجا که شد با خودشان ببرند. در جامعه ایی زندگی می کنم که اکثر جوان هایش با خیال استقلال فکری، از نسل قبل از خود جدا می شوند ولی دوباره بر می گردند به همان عیار سنجش شرافت، از گهواره ایی که در آن رشد کرده اند. در جامعه ایی زندگی می کنم که آدم هایش به شدت حساب گرند اما به ندرت حرف حساب می زنند. در جامعه ایی زندگی می کنم که من، من نیستم؛ که من سر تا پا از همین جامعه ام که همین جامعه است که مرا قضاوت می کند که همین جامعه است که مرا می پذیرد و همین جامعه است که مرا طرد می کند و اکنون منی که عاصیم از ریشه های این جنگل ریاکار؛ منی که خود درخت این جنگلم، چه کنم؟



- دوباره پرواز کن پروانه ایی که بال هایت از زمین تا آسمان توفیر دارد با بال هایی که می شناختم پیش از این؛ خوش آمدی.

۱۰ نظر:

درخت ابدی گفت...

من منظوری نداشتم. فقط ناراحت می شم از همین فضایی که وصفش کردی. وقتی مدام از لاشخورها می گی، حال آدم رو خراب می کنه.
می دونم تاییدی شدن نظرها راه حل نیست. اتفاقا این کار اونا رو بی باک تر می کنه. به کارت ادامه بده و اصلا به فکر حذف خودت نیفت، لطفا. فقط حرفای زیادی رو حذف کن.
به متجاوزان حریم شخصی نباید اجازه ی اظهار نظر داد.

ناشناس گفت...

salam azizam
man bargashtam...
delam barat kheili tangide..
boos
parivash

شهر زاده ی عشق پاک قوم آریا گفت...

در جامعه ای زندگی می کنم که پاسارگاد
آن نگین ایران زمینم
آرامگاه کوروشم
در تهدید سد نکبت سیوند زیر آسمان همیشه پارسی ام خواب های آشفته می بیند ..

قلبم تیر می کشد...

ناشناس گفت...

به خاطر تمام حرفایی که این مدت نوشتم و تو رو آزار دادم متاسفم و منو ببخش که مجبورت کردم حرفایی بزنی که میدونم اصلا دوست نداری میدونم که دنیای تو این حرفا نیست میدونم که آرزوهای بزرگتری داری آرمانهای بزرگتری داری دنیای بزرگتری داری دیگه دست از این لجاجت برداشتم که تو رو مجبور کنم به اندازی من فکر کنی باعث شدم وبلاگت به هم بریزه و حتی نتونستم نشونت بدم که دوست داشتن من خودخواهانه و فرصت طلبانه نیست مسیر سختی رو انتخاب کردی اما ادامه بده میدونم موفق می شی. همون جور که دوست داری آزاد زندگی کن آزاد عاشق شو اما مواظب خودت هم باش عزیز.
باز هم میگم که منو ببخش مخصوصا به خاطر اون حرفای آخرم نمیفهمیدم که دارم چی میگم آخه من که مثه تو شاعر نیستم که بلد باشم درست و به جا حرف بزنم.

مليحه گفت...

از شادي پر گيرم به فلك..............



حالا ديگر سرم را بالا مي گيرم وبا خيال راحت به آسمان نگاه مي كنم.

بالهايت راباز كن!
پروازشان بده
از نمك زارها.

مصلوب گفت...

شاعر شنيدني است ولي حرف حرف توست
آماده اي كه بشنوي ام يا ببيني ام؟

مریم گفت...

می دانی ناشناس؟ در زندگی تجربیاتی کسب می کنیم که به خودی خود به کار نمی آیند، در عمل است که نشان می دهیم چقدر بزرگ شده ایم و چقدر حاضریم مسئولیت اشتباهاتی را که انجام داده ایم بپذیریم. خوشحالم که همان شده ایی که می خواهی باشی. مواظب خودت، حرف هایت و عملت باش و برای من هم آرزویی چنین داشته باش.
و لطفا دیگر حرفی از عشق نیاور به خانه ی من؛ بیزارم از تجربیاتی که از شنیدن و دیدن این کلمه داشته ام.

ناشناس گفت...

چشم

معین گفت...

تو که در کنارم باشی
کلمات از کاسه ی نگاهم بیرون می زند
دستم دفترچه می شود
و ورق می خورد با نفس هایت
می جنبند فعل ها در من
و کلمات هنوز جاری اند...

معین گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.