۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

همین!

نمی دونم چرا موقع خوندن هر کتابی که حروف الفبا رو مثل بلورهای یخ کنار هم چیده، زارت به یادِ کسی می افتم که نیستم. اونوقت خنده ها وارونه می شن....اونوقت یه حرفی که یه جایی که یه روزی قورت دادم انگشتاشو می ندازه تو گلومو حتی ولم نمی کنه که خفه شم... اونوقت یه سکوتی که نمی شکنه، که نمی زاره، که نمی شه، که نمی تونم.
اگه هیچی پیش نیاد.... اگه هی منتظر بشی و نشه.... اگه یه فنجون چای داغ وسط تابستون یخ کنه.... اگه بی حوصله شی.... اگه وسط یه راه نشسته باشی و پا نشی.... اگه نفس تازه کردن به باریکی راه کش بیاد و دیگه نخوای تکون بخوری.... اگه همه چیز به همه چیز بیاد....
آخه مگه چند وقت می شه یه چای داغُ ، داغ نگه داشت؟
فکر کنم یخ کردم. یه فنجون چای سردم که به دردِ خستگی نمی خورم.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام. نه دوست عزیزم. هنوز پیدا نشدن و من هر شب از بی خبری اونا کابوس می بینم. چطور ممکنه فراموششون کنم. چطور این قدر زود همچین قضاوتی درباره من کردین؟
دلیل برداشتن اسامی مفصله که بهتره برای خودم محفوظ بمونه.

شاد باشی.

نسرين گفت...

سلام . انگار خودتم دست كمي از من نداري . من از همون اول يخ كرده بودم .اما يهو احساساتي شدم و فكر كردم علي آبادم شهريه. حالا دوباره به همون حالت يخ در جهنم خودم برگشتم. ملامتم نكن چون به خاطرش دليل دارم . هرچند بي پايه.