۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

مجسمه ی چوبی

چه بر سر ما آمده؟ چرا با هم حرف نمی زنیم؟ دلیلِ این همه کاردِ کاشته در دهان چیست؟ برای این که تنهایم گذاشته بودی اینقدر عصبانی بودم؟ اما این عصبانیت که به روزهای رفته تعلق داشت. چطور با دیدنت بدون اینکه بخواهم راهش را پیدا کرد و خودش را رساند؟ من که می خواستم آهسته حرف بزنیم، آهسته بشنویم. شاید این آتشفشانِ کهنه آرام می گرفت، اگر نمی خواستی که جواب تک تکِ حرف هایم را بدهی....اگر آن صندلی برای من گذاشته شده بود....اگر کلمه ها اینقدر خبرچین نبودند....
خودآگاهِ من از حرف هایی که چون چاقو زخمیت کردند چیزی نمی دانست. هر چه که بود پنهان شده بود و من پیدایش نکرده بودم. نمی دانستم که نبودنت آنقدر عاصیم خواهد کرد، آنقدر ناتوان. نمی دانستم که تا این حد از این که از خودت محرومم کرده ایی دلخورم. نمی دانستم که نمی شود دوستت نداشت. حتی دیگر از خودت هم چیزی نمی دانستم. هر چه که بود خیال بود. خیالی از چه بودی و چه دوست داشتی و چه می گفتی...
نمی دانم چرا شبیه بره ایی بودم که با پای خودش یه مسلخ می رود. تنها می دانم که می خواستم نگاهت کنم برای آینده، برای روزها و لحظه هایی که نمی بینمت. ففط می خواستم نگاهت کنم و بفهمم کسی که عاشقانه ترین شعرهایم برای او بود چه شکلی ست....چه طور می خندد.... چطور نگاهم نمی کند....حتی چگونه مرا نمی بیند....
خسته ام. خسته ی همه روزهای رفته. چشم هایم درد می کنند و یادم نمی آید که چگونه این همه راه را آمده ام.

۳ نظر:

گاو گفت...

خيلي حس داشت. مرسي.

Mohamad گفت...

بانو،
خيلی چيز ها را بايد ديد
گذاشت
و گذشت...

بامداد گفت...

درود
کلمات گاهی رسوایت می کنند، مانندچشم ها...
شادزی.مهرافزون.