۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

خود سانسوري

دفترِ سفيدِ بزرگيست

زندگي من

با لكه هاي كثيفي از كلمات

و يك مشت كاما و حروفِ اضافه

خواننده ي عزيز

هر چه مي خواهي برداشت كن

از اين مزرعه ي خالي

از اين پرچينِ مقطعِ متوالي...

.................................
1/9/88


- بوي غربت مي دهند كلماتِ ترسوي محافظه كار. بوي ناامني، بوي تنهايي مي دهند روزهاي من. مي ترسم از اين روزهاي معمولي، از ساعت هايي كه هر يك، يك گوشه مچاله شده اند. مي ترسم از تصورِ لحظاتي كه از من مي گريزند و از تمام آرزوهايي كه ديگر برايم مهم نيست.

۳ نظر:

مصلوب گفت...

چه دردي ست اين ترس نوشتن.. و درد ننوشتن

آزاده گفت...

اول ممنونم از تاییدت مریم جان دوم من هم می‌ترسم از اینهایی که گفتی

معین غنی زاده گفت...

خودم را می بُرم
قطعه،قطعه
چه قدر واژه!
چه قدر ممنوعه!