۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

هر روز مرگ به روز مي شود


گلوله هاي برفند

مچاله هاي كاغذ

كه بر اتاق باريده اند

نه گرمايي

نه ترانه ي تازه ايي

فقط يك مشت كلاغِ پير

روي خط هاي كاغذ

قار قار مي كنند.

9/10/88


- پاز بود كه مي گفت زندگي داشتن چشم هايي بر سرِ انگشتان است، نه؟ فكر كنم انگشتانم كور شده بس كه كشيده شده بر آسفالت هاي خيابان، بس كه داغ شده از اشك و خون. فكر كنم دوباره پادشاهي چشم هاي پسرش را از حدقه در آورده و در گودالي رهايش كرده. فكر كنم به هيچ جاي تاريخ بر نخورده، فكر كنم ...

۵ نظر:

حامد گفت...

براستي نه بر حسين (ع) بلكه بايد بر بينشي گريست كه در نظر عالمانش، پاره شدن يك عكس از مردگان، وقيح‌تر از دريده شدن سينه‌ي زندگان است.

Sou گفت...

مچاله های کاغذ که بر اتاق باریده اند... شروع بسیار عالی. تصویر خیلی خوبی بود. مرسی!.....

مصلوب گفت...

تصوير نو و جذابي را خلق كرده ايد..تبريك
به همين قارقارها زنده ايم ها...

معین غنی زاده گفت...

شعر بسیار شخصی است و وسعتش از اتاقی آغاز شده و به دفتری ختم میشود.
اما پی نوشتی بسیار وسیع تر و دردناک تر در مقابلمان است که ایجاد ارتباط این حس های شخصی محض با این وقایع زنده وتاریخی کمی دشوار است. البته توجه تان قابل تقدیر است.
موفق باشید

ehrami گفت...

سلام مريم عزيز. اين شعر فوق العاده بود. يك تصوير بكر و سرد. تا به حال نمي توانستم برايت نظر بگذارم. نمي دانم چرا ولي هر كاري مي كردم درست نمي شد. امروز تعقل كردم و شد. گفته بودي كه دلت مي خواهد حرف بزنيم. نمي دانم اينجا چه جوري بايد نظر خصوصي داد. تو شماره ات را برايم در قسمت نظرات خصوصي بگذار تا تماس بگيرم. خوب باش !!