۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

توقف ممنوع


راه مي روم

اين روزها

روي فلس هاي يك مارِ سياه

سرِ هر پيچ

چشم هايم را مي بندم

و به خودم مي گويم

دهانش همين جاست

29/9/88


- به من چه كه مد چيزِ ديگري است و مرا پرت كرده يك گوشه ي تاريك.

۶ نظر:

مصلوب گفت...

بدون شرح..مثل قطعه ات

ایمان عابدین گفت...

سلام
لذت فراوان بردم
باز هم خواهد آمد

شاد باشی
حق نگه دار

زودیاک گفت...

ممنون که آمدی!
از شعرت لذت بردم هرچند این پیچ بد جور زد تو حالم!
پایدار

معین غنی زاده گفت...

می رسد روزی آخر این پیچها
شاید آن روز من پیرم
و گوشت تلخ ترین آدم دنیا.

- در آن گوشه که من مد نبودم و تاریک بود،چه زیبا نگارینه هایی دیدم!

ایمان عابدین گفت...

سلام
شعرهایت حس غریبی دارند که تا مدت ها با آدم می ماند...آفرین

شاد باشی
حق نگه دار

گاو گفت...

چفدر خوب حس لحظه لحظه هاي منو بيان كردي.
خيلي خوب بود .ممنون