۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

الان وقتِ اين حرف ها نيست، نه؟


- كه مي دانم ايدئولوژي نمي خواهم و تو مي گويي چيزي از زمينه هاي انقلاب هاي بزرگ نمي دانم كه هر جنبشي هزينه هايي دارد و از هر اتفاقي مي توان استفاده كرد و آسياب به نوبت. اما مرگِ من نشان بده كه كدام ابر انسان، كدام پيامبر توانست بسازد يك دنياي بهتر؟ كه چه كسي نجاتمان داد به خيالِ خودش؟ كه اصلا هر كس به فكرِ نجاتِ ما بود، گه زد به عينِ هيكلِ عالم. مگر هيتلر مي خواست چه كار كند جز بر پا كردن آرمان هايش و يا حتي همين افلاطونِ عزيزِ خودمان كه اگر دنيا را مي دادي دستش - درست كه با عزت و احترام و نه با باطوم و تفنگ- همه ي شاعر ها و هنرمند ها و خلاصه هر كس كه سر و گوشش مي جنبيد را بيرون مي كرد از مدينه ي فاضله اش كه مبادا فسادشان سرايت كند به عالم و آدم. بگو چه كسي گيوتين نساخت از صراط مستقيمش و سر و دم آرزوهاي ما را نزد كه امروز دوباره راه افتاده ايم پشتِ سرِ يك جهان بيني ديگر كه دوباره ميليون ميليون شويم و سر سپرده باشيم و فراموش شويم. راستش را بگو دو قدم آن طرف تر صدايم نمي كني كه خواهرم حجابت را بكش جلو تر، كه خاكسپاري يك روحانيست، كه عاشوراي حسيني ست و فضا مقدس است و اينجا جاي موهاي گناه كارِ من نيست! و من چه مي ترسم از همه ي مصلحت ها و خط زدن ها و رهبر ها و نجات دهنده ها و بيشتر از همه از كاسه هاي از آش داغتر، از سگ هايي كه پوزه هاي خود را به نام مي كنند. كي دوباره دستي از صف بيرونم مي كشد تا خواسته ها و نياز هايم را ليست كنم و بچينم روبرويش تا به نفعِ جنبش و پايمال نشدنِ خونِ شهيدان بردارد هر كدام را كه ضروري نيست بيندازد توي سطلِ زباله، يا كمي سخاوتمندانه همه را شماره كند و بگذارد لاي پرونده هاي كمد هاي ثبتِ احوال تا شايد روزي نوبتشان فرا برسد. كي دوباره ابتر مي شوم تا نمونه باشم؟ نمونه ي يك انقلابي تمام عيارِ ايثارگر.

- حواسم كه نيست فكر مي كنم چقدر دلم مي خواهد كتابِ (مرد در تاريكي) را كه خودم تازه شروعش كردم بدهم به تو تا بخوانيش تا مثلِ من كيف كني كه با هر جمله زنده شوي بعد مي بينم كه نفس كشيدن براي ما خستگي ست كه دور است كه اصلا نيست كه خيلي زود حواسم سرِ جايش مي آيد و يك مزه ي تلخ مي پيچد توي دهانم. اينجوري نگاهم نكن. كي جوابِ من بوده ايي كه من بتوانم باشم؟ مي داني تلخ شدن چيست؟ من همانم.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

فكر نمي كنم كسي منتظر استنتاخ كردن خانم ها نشسته.

احمد گفت...

هم مردم و هم هر جنبشي وامدار و نيازمند به دين و عالمان ديني بودند و خواهند بود

شازده خانوم گفت...

آخ....چقدر خوب نوشتی

مصلوب گفت...

اين ترس هم هست.. هر چند همه فكر مي كنند ديگر گونه اند..هر رهبر فكر مي كند كار ديگرگون مي خواهد بكند..ولي حاصلش براي من و تو ميشود 100 صفحه كتاب تاريخ اضافه تر..