۱۳۹۰ بهمن ۲۰, پنجشنبه

من از نبودن تو حرف می زنم*


می خواهم به یاد داشته باشی

زمستان بود

اما نه آن قدر سرد

که مرگ ِ دسته جمعی ِ گنجشک ها را

سوز و سرمای کشنده تصور کرد

تنها دست های من بود و

دست های تو

که هم زمان 

چراغ های خانه را خاموش کرد

روزی

روزگاری

اگر برای شیرین ترین نوه ات تعریف کردی

یادت باشد تاکید کنی

برف آمده بود اما

می شد از زیر ِ پوست ِ نازکش

خرده های نان را پیدا کرد

18 بهمن 90


* تکه ایی از یکی از شعر های رسول یونان

- بگذار خیال ِ هر کسی رسید به من، خیال ِ هر کسی رسید به تو بگوید سخت است، نمی شود؛ من اما هی  نگران ِ از دست دادنت می شوم روزی هزار بار، تو اما هی تکرار کن از راه ِ دور نقشه هایی که کشیده ایم برای هم!

- فکر می کنم اگر یک شلوار خردلی با یک تی شرت سبز و یک کت مشکی مخملی در اولین فرصت خریداری کرده و به خود بپوشانی بسیار خوش تیپ خواهی شد. 

۱ نظر:

شهرزاد گفت...

فکر می کنم قبلا نظرم رو در مورد این شعرت در جایی دیگر داده ام،

اون پیشنهاد آخر پستت خیلی هارمونیک بود خصوصا که سبزش هرچه تند تر و سیر تر بهتر! :)