۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه




بیش از این نمی شد که نبود!

پس این شروع من است.



میان آش و دود
کوچه ها را آفریدم
پی در پی
تو در تو
و از خوابت گریختم
از رویایی که بدل به کابوس می شد
سایه ها در آغوشم کشیدند
و پناهم دادند
در فریادی که سراسیمه بیدارت مي کند
از خوابت رفته ام
از یادت چطور؟
88/5/19

۲ نظر:

ن گفت...

سلام عزيزم.
اولا ممنون كه به مبلاگت دعوتم كردي.
دوما شعرت خيلي ماه بود.از اين به بعد ميام كه شعراي جديدت رو بخونم. دلم خيلي برات تنگ شده .دوستت دارم دوسي. موفق باشي گلم. به زودي ميبينمت.

مریم گفت...

منم دلش تنگه! این روزها دلم برای
همه ی دوستام تنگه. حیف که نمی تونم ببینمتون.