۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه


خفاشی خوابیده در خنده هایم

نمی دانم کی

بیدار می شود.

14/12/88


- شعر هایی می خواهم که مرا در هیچ اندیشه و احساسی نگاه ندارند که هم تلخ باشند هم نه، شعرهایم ولی دارند غرقم می کنند.

- احوال پرسی که نشد حرف، با من حرف بزن.

۲ نظر:

مهدی حسینی گفت...

مرسی .. شعر را دوست داشتم ...
تصویر کردنش سخت است ...
خفاشی در خنده چگونه می خوابد !؟
ولی همین فرار از عینیت باعث شاعرانه تر شدن کار شده ، حداقل به عنوان استثنا ...

- هیچ وقت اجازه نده شعرهایت غرقت کنند . بگذار در تو غرق باشند ...

- بدون احوال پرسی و سلام ، خداحافظ

درخت ابدی گفت...

سلام. چرا دیگه نیستی دوست عزیز؟ به اطرافت نگاه نکن.