۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

روزی برون آیم ز خود، فارغ شوم از نیک و بد*


تمام امروز

پروانه ایی با بال های شفاف

نشسته بود روی سرم

می ترسیدم راه بروم

بخندم

یا حرف بزنم

آرام پشتِ پنجره نشسته بودم

تا این که با اولین ستاره

پرید و رفت

این گونه گذشت

تولدِ 25 سالگیم.


11 بهمن 89



- داشتم با خودم فکر می کردم واسه چی دماغ آدم ها قرمز می شه؟ یه دلقک توی یه فیلم یادم اومد و لبخند زدم، صبح های سردی که مجبور بودم سر صف مدرسه بایستم یادم اومد و نوک انگشتام یخ کرد، آنفولانزای سختی که گرفته بودم یادم اومد و تعجب کردم. اشک هام که یادم اومد فهمیدم چقدر ندارمت، چقدر دلتنگتم. 


- از عمد برای هم نمی نویسیم یا این که دیگه حرف نگفته ایی نداریم برای هم؟


* مولانا

۳ نظر:

ف.ک گفت...

تولدت مبارک باتاخیر دوست عزیزم
پی نوشت انقدر زیبا بود که دلم گرفت... خوشحالم که برام دوباره نظر گذاشتی

ناشناس گفت...

سلام مريمي ديروز با هم حرف زديم اصلا زنگ زدم که بگم تولدت مبارک.امان از دست حافظه ضعيف ذهنم دور وبر شوگول ميگشت مي شناسيش شما مي خواين بهش بگين رها ولي من ميدونم مثل شکلات خوشمزس؟

مریم فرزانه گفت...

با همین فراموش کردنات می خوای وکیل شی؟
شوخی می کنم، همین که صداتو شنیدم واسم کلی ارزش داره عسیسم!